#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_15
ماریا برای چند لحظه مات و مبهوت ماند،سپس خندهای از روی شادی سرداد،بعد از روی تخت پرید و بسمت مادرش دوید و سخت او را در آغوش گرفت..
+مامان باورم نمیشه تو اینجایی..اما چطور اومدی اینجا کی بهت اجازه داد؟من خیلی دلم برات تنگ شده بود،چرا منو تنها رها کردی و رفتی چرا؟
خانم اسمال وود درحالی که سرماریا را نوازش میکرد پاسخ داد:
ـ آروم باش عزیزم همه چیز رو برات توضیح میدم..
اما قبل از اینکه دوباره حرف بزند،اشک هایی که صورت دخترش را خیس کرده بودندرا پاک کرد.
ـ من برای امنیتت تو رو به ربکا سپردم چون اون تنها کسیه که میدونم میتونه ازت محافظت کنه.
ناخودآگاه اتفاقات دیشب جلوی چشم ماریا رژه رفتند،او توانست لرزش ناشی از ترس را در بدن خود حس کند اما چیزی در این باره به مادرش نگفت.
ـ ربکا من رو به اینجا اورد گرچه من نمیخواستم براش دردسر ایجاد بشه اما من به عنوان یکی از بستگانش اینجا نیومدم،به عنوان یک جادوگر جدید به شاهزادهی اینجا معرفیم کرد،چون طبق چیزی که فهمیدم،ظاهرا جادوگر قبلی مرتکب اشتباهی شده برای همین شاهزاده مجازاتش کرده..از اونجایی که برای یک سری طلسم ها به یک جادوگر قهاری نیاز داشتن منو به عنوان یک جادوگر جدید اینجا قبول کردن..اما نمیدونن که من مادرت هستم،البته مادرخوندت..
+مادراما تو جادوگری از کجا بلدی؟ اگه شاهزاده بفهمه..
romangram.com | @romangram_com