#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_14

ـ نمیتونم قبول کنم بفهم..

+مجبوری آلیس تو که دلت نمیاد دخترت رو بی‌سرپرست رها کنی،درسته من ازش مراقبت میکنم اما خودم هم براش یک تهدید بزرگ محسوب میشم،باید کنارش باشی...الان زخمم بسته میشه زود باش..

آلیس با تردید به او نگاه کرد،سپس به آرامی سرش را روی کف دست ربکا خم کرد....

ماریا روی تخت غلتی خورد،او تمام شب را کابوس دیده بود و بارها از جایش پریده بود،با اینکه اتاق تاریک بود حدس میزد که صبح شده با خود فکرکرد:لورن همیشه عاشق خون آشام ها بود و هرروز یک مقاله‌ی جدید درباره‌ی خون آشام ها تحویلش میداد،اما هرگزماری فکرش را هم نمیکرد که واقعی ازآب درآیند..

لورن گفته بود که خون آشام ها در نور خورشید میمیرند،آیا این حرف درست بود؟اگر درست بود پس الان خون آشام ها کجا هستند؟

وقتی چشمانش را باز کرد نمیتوانست چیزی ببیند،اماتوانست پیکری را روی مبل اتاق ببیند،آیا ربکا برگشته بود؟ماریا روی تخت نشست و خوب به فردی که روی مبل نشسته بود نگاه کرد..دستش را محکم روی دهانش گذاشت تا جیغ نکشد،نه او اینجا چیکار میکرد؟

ماریا با تردید بطور آزمایشی حرف زد:

+مامان؟

ـ منم دخترم..


romangram.com | @romangram_com