#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_8

با اين حرفش همه به سمت من برگشتند و با تعجب به من نگاه مي كردند عاقبت پدرم با صداي لرزاني گفت: كي زخمي شدي؟

- تقريبا سه ماه پيش

- چرا برنگشتي؟

- اتفاقي نيوفتاد بود كه تير از شونم خارج شده بود فقط بستنش بعد يه ماه هم خوب شد

با اين حرفا كمي آرام شد ولي باز هم نگراني توي صورتش موج مي زد :اين بار ديگه نمي زارم بري

-ااااا چرا بابا من كه حالم خوبه اه ببين چيكار كردي محمد براي اينكه خودت خلاص بشي منو توي هچل انداختي ما باز هم با هم تنها مي شيم ديگه اقا محمد مي خوايي منم كارات رو به بابا بگم ...؟بابا اين پسرت....

ديگه نتونستم ادامه بدم چون محمد بالشي رو كه زير دست زخمي اش قرار داده بود بلند كرد و به سمت من انداخت :باشه بابا ساكت مي شم چرا مي زني هر دومون ساكت بشيم بهتره

با اين حرف چشمكي بهش زدم و گفتم كه مواظب باشد كه چه مي گويد و كاراي هم رو لو نديم . اون روزا و شبا كه ما و همه ي خانواده ام باهم بوديم بهترين و آخرين روزهايي بود كه ما همه جمع بوديم .صبح روز سوم يعني روز عروسي بود كه تلفني از سمت ستاد به محمد زده شد كه محمد بعد از آن تلفن توي خودش بود من هر وقت خواستم دليلش رو بپرسم طوري موضوع صحبت رو تغيير مي داد كه مي فهميدم نمي خواهد ادامه بدهد و در مورد آن صحبت كند ولي بعد از ظهر بعد از آمدن وفا كاملا تغيير كرد مجلس زنانه در خانه ي همسايه يمان بود و مجلس مردانه توي خونه ي خودمون بود من از طبقه ي دوم خونه ي همسايمون هر وقت محمد را توي حياط پيدا مي كردم مي ديدم كه دارد با وفا حرف مي زند آن شب اصلا نفهميدم كه مجلس عروسي چطور بود تنها حواسم به ان تلفن مشكوك و محتواي صحبت هاي وفا و محمد بود تا اينكه خواهرم را به خونه ي خودش بدرقه كرديم هنوز چند دقيقه از برگشتمان به خونه نگزشته بود كه سريع به سمت محمد رفتم و گفتم :زود باش حرف بزن ديوونه شدم تو امروز چت بود ؟

ولي محمد در جواب تمام جنب و جوش من تنها گفت :فردا صبح ساعت 9 حاضر باش مي ريم بيرون من با بابا كار دارم الان مي رم پيش اون در ضمن فردا مثل يك خانوم لباس بپوش

- مگه من چجوري لباس مي پوشم كه.........


romangram.com | @romangraam