#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_7
- بله نيازي به كمك شما نيست
- من كه مي خوام امشب پايين بيام بهتره الان باهم بريم
با خوشحالي بهش نگاه كردم اين يعني كه مياد به سنگر خودمون
- بيا پشت سر من حركت كن
دنبالش راه افتادم و از پله هاي نردبان مانند دژ پايين اومدم هر از چند گاهي سرش رو بلند مي كرد و به من نگاه مي كرد . عاقبت وقتي به سنگرمان رسيديم محمد داشت سفره ي نهار را مي انداخت اونم چه سفره اي :يه چفيه تميز كه مخصوص غذا خوردنمون بود با يه كمي لوبياي كنسروي گرم شده و كمي خون خشك كه بهشون آب زده بود و نرم شده بودند
وقتي وفا رو ديد گفت: چه عجب اقا وفا از دير اومديد بيرون بفرما سر نهار
وفا هم با لبخندي سر سفره نشست منم نشستم چون وفا حقيقت رو فهميده بود ديگه با اونا غذا مي خوردم چفيه را از صورتم كنار زدم و مشغول خوردن شدم وسط غذا خوردن بودم كه سنگينيه نگاهي رو روي خودم احساس كردم سرم رو بلند كردم و نگاه كردم ديدم كه وفا سريع صورتش رو برگردوند ولي من كاملا متوجه نگاه هاي خيره ي اون شده بودم .اون شب يكي از بهترين شبايي بود كه ما سه تا باهم بوديم و هيچ كدممون از سرنوشتي كه براي ما نوشته شده بوديم اگاهي نداشت .
اين روزها رژيم بعثي روش حمله هايش را تغيير داده بود .انها از چند جهت به يك مقر حمله مي كردند و يك دفعه مي ديدي كه محاصره شده اي براي جلوگيري از اين كار مدام بايد جايمان را تغيير مي داديم يك دفعه مي ديدي كه نصف شب هستش و بيدار باش داده اند و بايد چندين كيلومتر پياده برويم تا از خطر قيچي شدن نجات پيدا كنيم . در اين روزها كار محمد بيشتر شده بود و اورا بيشتر براي شناسايي مي فرستادند آن هم براي اولين بار به جاهايي كه ناشناخته ي كامل بودند ..براي همين ما محمد را كمتر مي ديديم اين سفر ها به قدري خطرناك بود كه در يكي از آنها وقتي سه نفري رفته بودند تنها محمد زخمي برگشت اونم در حالي كه پلاك اون دو نفر همراهش رو در دستش داشت مثل اينكه لو رفته بودندو مجبور به در گيري شده بودند و در اين در گيري دونفر شهيد شده بودندو محمد يك ضربه ي چاقو در تاحيه ي بازوي راستش خورده بود .وقتي توي اون وضع ديدمش نزديك بود بزنم زير گريه ولي با اشاره ي او ساكت شدم و منتظر شدم كه باندي به زخمش ببندند و برويم به سنگرمان .خوشبختانه زخمش عميق نبود .
اون روزها نزديك عروسي خواهرم بود و ما براي مدت 5 روز مرخصي گرفته بوديم و قرار بود كه فرداي روز زخمي شدن محمد حركت كنيم به سوي شهر خودمان و اتفاقا وفا نيز مرخصي گرفته بود و ما هم او را به عروسي خواهرم دعوت كرده بوديم روز بعد ما صبح زود اونجا رو ترك كرديم و به عقب برگشتيم تا از انجا به سمت خانه هايمان حركت كنيم .عروسي درست سه روز بعد از رسيدن ما بود يعني دو روز قبل از برگشتمان بود .وقتي به خونه رسيديم همه با ديدن وضع محمد نگران حال اون شدند ولي محمد باهاشون شوخي مي كرد و مي گفت : نترسيد بابا اين منم نه روحم
ولي اونا قبول نمي كردند تا اينكه گفت: بابا من كه فقط يه ضربه با چاقو خوردم چيزيم نيست كه شما بزرگش مي كنيد اگه مثل قسم تير خورده بودم چي؟
romangram.com | @romangraam