#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_48

- ولي من نمي تونم مثل تو باشم من براي اون نامحرمم

- خوب اين مشكل حل ميشه

- چطوري؟

- با يك صيغه ي محرميت

به خودم كه دروغ نمي توانستم بگويم من بيشتر براي خودم شاد بودم .او با من محرم مي شد و من مي توانست راحت دستش را بگيرم و نگاهش كنم .

نمي دانم چطوري او راضي شد ولي آخر سر من و او محرم هم شديم ولي چه محرميتي ؟او برايم تره هم خورد نمي كرد و اصلا ادم حساب نمي كرد .

تا اينكه محمد رفت و من و او تنها شديم ولي هيچ فرقي نداشت .نمي داني چقدر سخت است كه از كسي كه دوستش داري و محرمت هست دوري كني ولي....بهترين خاطره ي من مربوط بود به روزي كه مجبور به ديده باني بوديم من و او در يك سنگر كنار هم .

او خوابش مي آمدو ازفرط خستگي داشت خوابش مي برد پيشنهاد دادم كه روي پايم بخوابد او هم چون خسته بود زياد كش نداد و خوابيد .ديگر حواسم جمع نمي شد مدام به او نگاه مي كردم .بي انصاف حتي وقتي كه با هم تنها بوديم هم رويش را باز نمي كرد . دست بردم و با دستان لرزانم رويش را باز كردم دلم مي خواست خم شوم و رويش را ببوسم ولي......

چند وقت بعد يعني آخراي سربازيمون بود اون روز ما براي عمليات اماده مي شديم كه از مركز فرماندهي صدايم زدند وقتي رفتم خبري را شنيدم كه تا ته دلم را سوزاند :متاسفم ولي آقاي محمد اصغري به شهادت رسيدند بهتره شما اين خبر را به برادرش بدهيد اين هم پلاكش

پلاك را گرفتم و بر گردنم انداختم .آن روز ما نيز يك عمليات داشتيم ولي شكست خورديم و محاصره شديم تقريبا جت ها ايراني داشتند به ما مي رسيدند كه من يك تركش خوردم درست وسط ققفسه ي سينه ام .شدت ضربه زياد بود براي همين بي هوش شدم . زنم كنارم بود بالاي سرم گريه مي كرد و از من مي خواست تنهايش نگزارم ولي من تنها توانستم پلاك برادرش را به او بدهم .همين ازش حلاليت خواستم . دوباره بيهوش شدم ولي وقتي بار ديگر به هوش آمدم او را ديدم كه دارد مرا ترك مي كند او داشت مي رفت و منو ترك مي كرد او رفت بدون اينكه برگردد و به من نگاه كند ..دوباره با برخورد يك تركش ديگر از بمبي كه درست به محل جت خورده بود از حال رفتم اين بار كه بلند شدم در يك بيمارستان مانندي بودم خوشحال شدم .من نجات يافته بودم ولي همين كه سر برگرداندم و چشمم به پرچم عراقي ها افتاد دوباره غم عالم بر من فشار آورد . اسارت ....تنها چيزي كه به شدت ازش مي ترسيدم . 4 سال تمام در آن اردوگاه بودم شكنجه هايي كه به ما مي دادند تا هويتمان را افشا كنيم و. ....همه و همه را تحمل مي كردم ولي از اين ها سخت تر غم بي وفايي بود او مرا ترك كرده بود و من را تنها گذاشته بود و اين براي من سخت بود هر روز با خودم حرف مي زدم و مي گفتم من از او بدم مي آيد او مرا ترك كرد ولي چند دقيقه بعد دوباره دلم اورا مي خواست دلم مي خواست كنارش بودم


romangram.com | @romangraam