#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_49

همه ي اينها گذشت و ما مبادله شديم . وقتي به ديدن مادرم رفتم بيچاره نمي توانست زنده بودنم را باور كند همش فكر مي كرد كه دارد خواب مي بيند از خواهرم نگويم بهتر است تا دو روز فقط نگاهم مي كرد گويا مي خواست باور كند كه من خودم هستم سالم و زنده .

البته من به طور كامل سالم نبودم تركشي كه سينه ام را شكافته بود قسمتي از شش ها و ريه ام را پار كرده بود و اين تنفس را براي من درهواهاي دود گرفته سخت مي كرد .

از مادم پرسيدم كه آيا خبري از آن خواهر و برادر دارد ؟ او جواب داد كه دوسالي است كه آنها را نديده . با اينكه از او بدم مي آمد ولي هر چه بود مي خواستم ببينمش رفتم در خونه شان ولي گفتند كه از آنجا رفته است .سردرگم بودم نمي دانستم چه كنم .از طرفي هواي تهران كم كم برايم مشكل درست مي كرد .براي همين رفتم به يك روستاي دور تا با خودم تنها باشم و سلامت باشم ولي از شانس من آنجا آتش سوزي شد و اكسيژن كم آمد و من مجبور شدم به سختي خودم را بيرون بياندازم و كمك بخواهم .

در بهداري روستا بودم چشم باز كردم و از ديدن چيزي كه بالاي سرم بود كم مانده بود بيهوش شوم خداي من قسم بود .يك لحظه مهرباني و عشقم نسبت به او جاي تعجب را در چشمانم گرفت . ولي وقتي ياد گذشته افتادم با تمام نفرت از او روي بر گرداندم

او ازم شكايت مي كرد و مي خواست علت رفتارم را بداند ولي نمي دانست كه من ديگر بريدم .با او بد حرف زدم و ازش خواستم تركم كند و به او گفتم كه ديگر نمي خواهم ببينمش .در حال صحبت بوديم كه يك پسر امد تو و بسيار صميمي با او صحبت كرد .ناگهان دلم فرو ريخت او كه بود؟ به عنوان پسر عمو معرفي كرد . كمي اسوده شدم ولي وقتي با او رفت ديگر نمي فهميدم چه مي كنم .

فردا ي آن روز قبل از آمدنش آنجا را ترك كردم و نامه اي با مفهوم بي وفايي اش نوشتم . چند روز بود كه پي خودم مي چرخيدم و نمي دانستم كه چرا كلافه ام . براي ديدنش به بهداري مي رفتم و از دور مي ديدمش ولي بلاخره طاقت نياوردم و برگشتم تهران

چند ماه بعد اورا در يك همايش ديدم سخنران بود . همه مي گفتند كه قاسم مفقود الاثر شده و او هم قبول كرد به آساني مطلبي خواند كه دلم را آتش زد .بعد از تمام شدن مطلبش دنبالش رفتم او به بهشت زهرا رفت و با برادرش درد و دل مي كرد و از من به او شكايت مي كرد هر فريادي كه مي كشيد و مي گفت كه من را نمي بخشه ، دلم را مي سوزاند ولي مي ترسيدم جلو برم

آخر سر بعد از مدتي تصميم خودم را گرفتم تمام ادعاي من مبني بر فراموش كردن او دروغ بود من بازم اورا مي خواستم بيشتر از گذشته . گفتم مي روم و به او مي گويم و از او مي خواهم كه تصميم بگيرد من تابع فرمان اويم

حالا بگو بگو چه كنم؟من را مي بخشي؟ مي گذاري دوباره با هم باشيم ؟ مي گذاري كنارت باشم؟ هرچند تو يك انسان كامل و زيبايي ولي من يك بيمار هستم وناقص

نمي دانم آن همه اشك كجا بود ولي از اول صحبت ها ي وفا من اشك مي ريختم . مگر مي شد نبخشمش مگر مي شد بي او بمانم ؟


romangram.com | @romangraam