#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_47
برگشتم و دوباره روي همان تخته سنگ نشستم و او شروع به صحبت كرد :
همان طور كه فهميدي پدر من يك سرمايه دار بزرگه و جز من پسري نداره فروزان هم بعد از مدت ها به دنيا آمد.براي همين عزيز كرده شون بودم .تا اينكه نوبت سربازي من رسيد تا يكي دوسال مدام مي پيچوندم تا بلكه بابا منو بفرسته اون ور آب ولي مامانم مانع مي شد و نمي گذاشت تا من بروم براي همين مجبور شدم بعد از دوسال برم سربازي .
تقريبا سه ماهي از آموزشي ما گذشته بود كه اومديم مرخصي. بعد از يكي دو هفته دوباره بايد بر مي گشتيم .توي ايستگاه اتوبوس ديدم كه نزديكترين دوستم دارد با يك نفر ديگه اي مي آيد كه شديدا مشكوك بود صورتش را پوشونده بود و اندامش ضريف بود .ولي صدايش مردانه بود كه ساير شبهه ها رو برطرف مي كرد .تنها مشكل من چشمانش بود كه آشكار بود .از نگاه كردن به آن چشمان مي ترسيدم . فكر مي كردم تا ته دل من رو نشون مي دهند .
خلاصه دوران 6 ماهه ي آموزشي گذشت و ما بايد مستقيم به جبهه مي رفتيم .از شانس من آنجا نيز با اين دو برادر همسنگر بودم . رفتار خوبي داشتند مرتب بودند و به دلم نشستند ولي من هنوز هم از چشمان او مي ترسيدم وقتي به من خيره مي شد گويي مي خواست نظر خودش را به من قالب كند . توي جبهه كمي فاصله بين من و قاسم و محمد افتاد چون وظيفه ي محمد شناسايي بود براي همين زياد در عمليات هاي مستقيم شركت نمي كرد .
توي يكي از همين عمليات ها بود كه قاسم مجروح شد و من مجبور شدم با چفيه ي خودم جلوي خونريزي رو بگيرم ولي به يكي ديگر نيز احتياج داشتم ازش خواستم كه مال صورتش را بدهد بعد از كلي ادا و اطفار داد .شب بود و همه جا تاريك و روي او مخالف من براي همين نديدمش . ازم خواست كه از كناره ها و جاهاي تاريك ببرمش منم قبول كردم و بردم ولي همين كه توي روشنايي سنگر صورتش را ديدم .........واي خداي من او يك دختر بود
تمام تصوراتم به هم ريخت تمام مدتي كه بيرون منتظر بودم تا صدايم كنند برايم كند گذشت ولي عاقبت رفتم توي سنگر و به حرف هايشان گوش دادم محمد از خواهر دو قلويش گفت و از مادر جوان مرگش از خواب خواهرش و از آمدنش
از آنروز به بعد كمتر به سنگر مي رفتم اگر قبلا از چشمان اون دختر مي ترسيدم حالااز خودش مي ترسيدم ولي او دست بردار نبود آمد سراغم و ازم خواست كه برگردم به سنگر خدايا يعني نمي دانست كه با من چه مي كند ؟
برگشتم و هر سه باهم بوديم .روز هاي خوبي بود هر سه شاد بوديم تا اينكه برگشتيم به تهران . هنوز دوروز از مرخصي نگذشته بود كه محمد به من زنگ زد و ازم خواست تا با او ديداري داشته باشم . من هم رفتم او برايم از معموريت جديدش گفت و نگراني اش براي خواهر و در اخر از من خواست كه از خواهرش مراقبت كنم
- من چطوري آخه؟
- مثل من
romangram.com | @romangraam