#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_41
يك هفته ي ديگر آنجا بوديم در طول اون مدت مدام مي رفتم سر مزار پدر و برادرم و با آنها درد و دل مي كردم .ولي بعد از يك هفته برگشتيم به روستا .دلم براي آنجا نيز تنگ شده بود .روستاي ما آرام بود ساكت بود و مي توانستي با خودت خلوت كني با خودت تنها باشي و بدون فكر كردن به گذشته ها
دوباره مشغول بكار شدم و به كمك دوستم شتافتم .هنوز يك هفته اي از برگشت ما به روستا نمي گذشت كه دختر عموم ازدواج كرد و مراسم عروسي اش در همان روستا انجام شد تقريبا كل اهالي روستا در مراسم بودند . اون روز لباس محلي پوشيدم و توي مراسم حاضر شدم لباسم به رنگ قرمز بود و قسمت هاي استين آن سفيد رنگ بود شالي نيز به همان رنگ بر روي موهايم قرار مي گرفت و نقابي زرشكي رنگ داشت كفشهايي قرمز رنگ بدون پاشنه داشت .اين لباس هديه ي يكي از بيماراني بود كه چند ماه قبل براي درمان آمده بود و من پرستارش بودم .در آن مدت با هم دوست شده بوديم و او قول داده بود كه به مادرش بگويد براي من لباس محلي بدوزد .
در طول جشن متوجه نگاه هاي هرزه ي ياسر پسر كدخدا بودم هميشه همين طور هيز بود انگار مي خواست منو با چشمانش بخورد .براي ديده نشدن توسط او كمتر جلوي چشمش ظاهر مي شدم ولي با همه ي اين ها من مجبور بودم انجا باشم چون به نوعي ميزبان محسوب مي شدم .
وسطاي جشن بود كه ديدم الشن دارد به طرفم مي آيد رسيد كنارم و گفت: لباس تو نقاب نداره؟
- داره چطور مگه؟
- پس چرا از اون استفاده نمي كني؟
- چرا بايد استفاده كنم؟
- در حالي كه كمكم صدايش را بالا مي برد گفت: براي اينكه كم مونده ياسر تو رو با يك ليوان آب قورت بده مگه نمي بيني كه از شروع جشن مدام به پر و بالت مي پيچه؟
- چرا ولي دست من نيست كه
- دست تو است .حالا برو زود اون نقاب رو بزن دلم نمي خواد چشم كسي مثل اون به تو بخوره
romangram.com | @romangraam