#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_40

با پاهاي لرزان همراه با تشويق حضار به سوي تريبون مي رفتم .پشت آن ايستادم و بعد يك نگاهي به جمعيت او را يافتم تقريبا كنار پنجره نشسته بود درست رو به روي من و ماسكي روي صورتش داشت .سرم را پايين انداختم و شروع كردم به خواندن :

به نام او كه هر انچه دارم از اوست و او آرام كننده ي قلب هاست

من و برادرم با كمي تفاوت از هم به دنيا آمديم ولي چون من چند دقيقه زودتر از او به دنيا آمدم هميشه به من مي گفتند كه بايد مراقب برادرت باشي او از تو كوچيكتر است و .... مخصوصا كه ماها مادرمان را هم هنگام تولد از دست داده بوديم .اين شد كه من شدم نگهباني براي برادرم هميشه كنارش بود هميشه و همه جا

تا اينكه رسيد به سربازي باز هم با هم بوديم انجا بود كه علاوه بر محمد كسان ديگري رو ديدم و شناختم .بهترينشان وفا بود .پسر خوبي بود و هميشه به دادم مي رسيد مشكلاتم را حل مي كرد و كمكم مي كرد .

دست قضا منو محمد را از هم جدا كرد او بايد براي معموريت به نواهي ديگري مي رفت . اينجا بود كه منو وفا با هم تنها شديم .كمك حال هم شديم و جاي خالي محمد را برايم پر كرد

تا اينكه در يك عمليات توي محاصره گير كرديم و نزديك بود كه همه درو شويم ولي جت هاي ايراني به دادمان رسيدند و با كلي تلفات داشتيم به عقب برمي گشتيم كه و فا تير خورد .آنجا بود كه به من گفت كه محمد نيز شهيد شده و پلاكش دست اون بود هر دو پلاك وفا و محمد را برداشتم و بعد از تشخيص ديگران كه مي گفتند وفا مرده اورا ترك كردم وسوار جت شدم و از روي زمين بلند شديم .درست بعد از بلند شدن ما آنجا را زدند .

طي سالهاي بعد از اون روز هميشه و در همه جا دنبال وفا بوم ولي آنها وفا را جز مفقود الاثر ها قرار داده بودند .حالا كه دارم اين كاغذ را مي نويسم 3 سال از شهادت وفا و محمد گذشته و من دارم بر مي گردم جبهه شايد اين بار من هم بروم پيش برادرم برايم دعا كنيد

قاسم

اخرهاي نامه را ديگر از روي كاغذ نمي خواندم و درست به صورت وفا نگاه مي كردم و مي خواندم .بعد از تمام شدن نامه از آنجا برگشتم پايين و به سمت بهشت زهرا حركت كردم دلم براي پدر و برادرم تنگ شده بود .تاكسي گرفتم و رفتم آنجا سر قبر محمد نشستم و تمام درد و دل هايم را به او گفتم و از دست وفا به او شكايت كردم و با صداي بلند حرف مي زدم و به محمد مي گفتم:نمي بخشمش محمد نمي بخشمش اون منو خيلي اذيت كرد نمي بخشمش. هيچ وقت هيچ وقت نمي بخشمش

ديگري تواني برايم نمانده بود حتي چشمه ي اشكم نيز خشك شده بود .بلند شدم و آروم آروم به سمت بيرون حركت كردم .وقتي به خانه رسيديم ديدم كه همه آنجا نشسته اند معلوم بود كه زياد نگران شده بودند .چندين دقيقه طول كشيد كه من به آنها بفهمانم كه براي ديدار با برادرم رفته بودم .


romangram.com | @romangraam