#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_39
نمي دونم چرا اون روز اون حرف را زدم شايد چون من واقعا بعد از ماجراي شهادت محمد و وفا مفقود شدم و قاسم شد قسم .
اون يك ماه انگار برعكس شده بود چون ما هر هفته اي يك بار به روستا برمي گشتيم و به كاراي اونجا سر وسامان مي داديم ودوباره برمي گشتيم تهران .
تا اين كه روز مراسم رسيد .من و خواهرانم به همراه خانواده هايشان با هم به آن جا رفتيم قرار بود چون من دوبرادر شهيد دارم و به قولي نماينده ي خانواده هستم سخن راني كنم ولي من اين را نمي خواستم براي همين يك نوشته اي با عنوان وصيت نامه ي قاسم و خطاب به وفا كه مي دانستم مي آيد نوشتم تا هم آن را بخوانم و هم در جواب نامه اي كه نوشته بود و منو بدون جواب گذاشته
بود را بنويسم.
بلاخره روز مراسم رسيد......
مراسم ساعت 4 بعد از ظهر شروع مي شد براي همين تقريبا ساعت 3.30 بود كه ما به آنجا رسيديم خانواده ام به بخش مهمانان و من به بخش سخنرانان راهنمايي شديم . من در جايي قرار گرفته بودم كه اصلا به جمعيت ديد نداشت و من نمي توانستم افراد آمده به مراسم را ببينم براي همين نمي دونستم وفا اومده يا نه .
تا اينكه مراسم شروع شد و اول از همه مسول گروهان ما براي سخنراني رفت و در انتهاي سخنهايش اشاره اي به ليستي كه در دست داشت كرد و گفت : با نگاهي به اين ليست مي تونيم بفهميم كه بيشتر فداكاري از طرف خانواده ي اصغري انجام شده اين خانواده علاوه بر كمك هاي مادي پشت جبهه يك پسر شهيد و يكي هم به عنوان مفقود الاثر به اين سرزمين تقديم كردند بعد از آنها.....
و به اين ترتيب تمامي اسامي را اعلام كرد بعد از نوبت پدر امير علي بود .همان پسري كه خودش را به روي بمب شيميايي انداخته بود .او وصيت نامه ي امير علي را خواند .گويا اميرعلي هر با كه براي مرخصي به شهرشان بر مي گشته وصيت نامه اش رو تغيير مي داده و يكي ديگر مي نوشته و به دست پدرش مي داده او در وصيت نامه اش به ماجراهايمان كه در اردوگاهاتفاق افتاده بود اشاره كرده بود و از همه ي بچه هايي كه آن روز ها او سر گروهشان بود حلاليت مي طلبيد در ادامه گفته بود: من از بچه هاي اون اردوگاه چيز هاي زيادي ياد گرفتم از سعيد شادي را. از حسام صبر را. از وفا، وفا را. از محمد محبت را و از قاسم حمايت را و .....
در آخراي وصيت نامه كم كم گريه يمان مي گرفت حرفهايش همه ما رو به ياد آن دوران مي انداخت كه با هم در اردوگاهمان بوديم .
بعد از نوبت پدر يكي ديگر از شهدا بود و بعد از او نوبت من بود مجري روي سن رفت و اينچنين ادامه داد: اين بار نوبت يكي از خواهران است كسي كه دو نفر برادر شهيد داده است هم اكنون از ايشون مي خواهيم كه وصيت نامه ي يكي از برادران دو قلوي خود را براي ما بخواند
romangram.com | @romangraam