#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_38

-پس بهتره سريع تر اينجا رو ترك كنيد چون شيفت فردا صبح از 7 تا دوازده ساعت بعدش با منه

بعد خارج شدم هنگام خروج در را به شدت بستم و اومدم بيرون .الشن اسبم را جلو آورده بود سوار شدم و حركت كرديم در لحظه ي اخر متوجه تكان خوردن گوشه ي پرده ي اتاق بودم . اون روز هيچ چي از شكار نفهميدم الشن هم متوجه شده بود براي همين منو زود تر برگردوند .فردا صبح به محض ورودم به سمت اتاق رفتم و ديدم كه براي نديدن من زود تر از 6صبح بهداري را ترك كرده بود ولي نامه اي با ابن مضمون برايم گذاشته بود:

دلم نمي آمد اشك هاي چشمانم را به بهانه ي اين كه نشانه اي از تو هستند ، پاك كنم .به اين دليل كه تكه اي از جدا شده بود نمي توانستم خودم را درك كنم و بفهمم و همش منتظرت بودم اما نيومدي . اگه يك روزي پشيمان شدي و برگشتي .منو پيدا نخواهي كرد .ديگه من نيستم .تنها يك چيز براي پيدا كردنت وجود داره اونم به خاطر كاراي تو جسم بي جانم است . كو كه منو مي خواستي؟ كو كه بدون من نمي تونستي زندگي كني؟ پس چرا منو تنها گذاشتي؟ بگو چرا؟ چرا؟چرا؟ .....

همش منتظرت بودم مي گفتم بر مي گرده دنبالمه منو مي خواست ؟ تو واقعا من را مي خواستي؟ ولي ....اميدم بيهوده بود .اومدم اينجا تا تنها باشم و فراموشت كنم ولي بدتر جلوي چشمم اومدي . من فراموشت كردم ديگه نمي خوام ببينمت بي خوردي دنبالم نيا و نگرد من ديگه نيستم .تو اين بازي نيستم

نامه را مي خواندم واشك مي ريختم چه بي رحمانه منو ترك كرده بود .

تا چند روز توي خودم بودم و به معني تك تك كلمه هاي اون نامه مي انديشيدم .مگر گناه من چي بود؟ كي مي تونه مرگ دوتا عزيز رو باهم تحمل كنه كه من كردم؟بعد از يك هفته الشن را فرستادم سراغ همون خونه اي كه دكتر مي گفت اوجا زندگي مي كنه ولي خبري ازش نبود .او رفته بود ...

زندگي ادامه داشت و من هم به كاراي عادي خودم مي رسيدم اگر قبلا غم و غصه ي مرگ وفا و محمد منو داغون مي كرد حالا طرد شدن از طرف وفا منو داغون مي كرد تقريبا يك سال از اون موضوع مي گذشت و كم كم براي مراسم سال پدرم آماده مي شديم براي همين همراه مادر بزرگم به تهران اومديم و به خونه ي پدريم رفتيم جايي كه هر قدمي كه برمي داشتم خاطرات اون مكان برايم زنده مي شد : وقتي در را باز كردم از لاي در نامه اي داخل خانه افتاد آن را برداشتم از طرف ستاد شهدا بود تاريخ نامه مال 2 ماه پيش بود از من درخاست كرده بودند كه براي مراسم بزرگ داشت شهداي لشگري كه ما در آنجا خدمت مي كرديم همكاري داشته باشم .راستش اولش نمي خواستم شركت كنم ولي بعدها بعد از مشورت با مامان بزرگم اونم ازم خواست كه شركت كنم اين بزرگداشت براي روز آخر شهريور بود يعني تقريبا يه ماه ديگه .

از فرداي اون روز رفتم سراغ كاراي مراسم بزرگداشت ..اول به ستاد رفتم و پرسيدم كه چي كار بايد بكنم اونم از من خواستند كه اگر عكسي از محمد دارم بدم وهر چه عكس دسته جمعي تر باشه بهتره وصيت نامه اي چيزي داشت دريغ نكنم .منم رفتم سراغ عكسا از بين تموم عكسا محمد تنها يك دونه عكس تكي داشت بقيه را با من و وفا شريك بود .عكسا رو دادم و از آنها راجع به اين كه كيا ميان و مراسم چگونه برگزار مي شه پرسيدم كه او گفت كمي از مسولين به همراه خانواده هاي شهدا و اسرا و آزادگان و جانبازان و به همراه تمام افراد اين لشگر يعني همه ي بچه ها

آنها هنگام نگاه كردن به عكس دستشان را روي من گذاشتند و گفتند:ايشون كي هستند؟

- برادر ديگه ي من اون مفقود الاثر شده


romangram.com | @romangraam