#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_35

سريع خودم را پيدا كردم و كنارش رفتم و با دستي لرزان زير بغلش را گرفتم روي تخت خواباندمش و بعد سريع ماسك اكسيژن رو روي صورتش گذاشتم كم كم سرفه هايش قطع شد دكتر آرامبخشي تزريق كرد و بعد از مدتي سرانجام به خواب رفت . با اين حساب به اين زودي بلند نمي شد با دستمالي در دستم عرق هاي پيشانيشو پاك كردم و به صورتش نگاه كردم چقدر تغيير يافته بود چطور ممكن بود كه او زنده باشد آنها مرگش رو تاييد كرده بودند من با تاييد آنها او را تنها گذاشتم ولي او الان كنار من بود و با هم تنها كمي فاصله داشتيم دكتر گفت:مي شناسيشون؟

- بله ايشون همرزم برادم بودند

- توي جنگ ؟

- بله برادرم شهيد شد .اونا مي گفتند كه ايشون هم شهيد شدند ولي هيچ گاه جنازشون پيدا نشد ولي حالا.....

- بخاطر برادرتون تسليت مي گم

- ممنونم .راستي دكتر ايشون رو كي آورد؟

- يكي از افراد ده بالايي كه موتور داشت آورد گويي ايشون كنار همون مزرعه اي كه آتش گرفته بود زندگي مي كردند و با اين آتش سوزي خودش را بزور از اتاقش بيرون انداخته است و كم كم شروع كرده به سرفه كردند و وقتي ديدند سرفش قطع نشده او را به ايجا اوردند اونا نمي شناسندش مي گفتند كه تازه اومده اونجا و تنها زندگي مي كنه

با اين حرف آخري دكتر شادي عجيبي زير پوستم دويد دست خودم نبود ولي من دوسش داشتم و نمي خواستم اون رو با كسي قسمت كنم

تا بيدار شدنش بالاي سرش نشسته بودم و منتظر بودم بلند بشه وقتي چشمانش را باز كرد و كمي چرخاند تازه اون موقع بود كه چشمش به من افتاد اول در نگاهش كه مستقيم به چشمانم دوخته بود تنها تعجب بود بعد از مدتي چشمانش مهربان شد ولي اين حالت زياد دوام نداشت چون خيلي سريع آن مهرباني جايش را به خشم داد و با تنفر رويش را از من برگردوند

- وفا ....وفا چي شده ؟چرا روتو برمي گردوني؟


romangram.com | @romangraam