#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_34
- بابا ، بابا جون بلند شو خواهش مي كنم بابا ....................
ولي اين داد و فرياد هايم به هيچ كجا نمي رسيد پدرم منو ترك كرده بود و پيش محمد رفته بود . بازم بايد به خواهر هايم زنگ مي زدم و از آنها مي خواستم كه بيايند و اين بار پدرم را به خاك بسپاريم
با مرگ پدرم من تنها تر و ساكت تر شده بودم هر چند خواهر هايم بودند ولي من تا كي مي توانستم بين خانه هاي آنها در رفت و آمد باشم توي خونه هم نمي توانستم تنها بمانم براي همين رفتم به خونه ي مادر بزرگ پدري ام و آنجا با او زندگي كنم .مادر بزرگم توي يك روستا در آذربايجان زندگي مي كرد و ما از طرف پدر نسلمان به تركان تبريز مي رسيد
آنجا من بودم ويك پير زن تنها سكوتو زيبايي هاي منظره هاي روستاي مادر بزرگم باعث شده بود كه كمي با خودم خلوت كنم و بدونم از زندگيم چي مي خواهم اونجا خوب بود زيبا بود ساكت بود و ....ولي تنها يك مشكل داشت و آن هم اين بود كه از بابا و محمد و وفا دور بودم براي همين ماهي يك هفته مي آمدم و هر ماه توي خونه ي يكي از خواهر هايم مي ماندم و به ديدن پدر و برادرم مي رفتم و درد و دل مي كردم .در آن روزها اسرا را نيز مبادله مي كردندو هر روز لبخند به روي لب يك خانواده آورده مي شد و آن خانواده پسر يا پدر يا برادر ويا.....اش را مي ديد .به حال اونا غبطه مي خوردم چون اونا اميد داشتند ولي من..........هرچند من چند بار به سازمان رفته بودم كه ببينم كه آيا جسد وفا نير مبادله شده يا نه كه اونا گفتند بدون پلاك امكان شناسايي بعد از 4 سال نيست و با اين حرف من را نا اميد كرده بودند .......
زندگي در روستا هم مشكلات داشت و هم زيبايي هاي خودش را داشت در آنجا هم بيكار ننشستم و با مراجعه به بهداري فهميدم كه آنها كمبود نيرو دارند و براي همينم من اونجا شروع به كار كردم تنها مشكلم دور بودن راه و نبود وسايل حمل و نقل بود راه بين روستاي ما تا به بهداري سنگلاخ بود و تنها با اسب و امسال اين حيوانات قابل رفت و آمد بود براي همين به كمك پولي كه پدرم قبل از مرگش برايم در حسابم گزاشته بود و همچنين كمك عمويم يك اسب قوي هيكل كه تحمل رفت و آمد طولاني رو داشته باشد خريديم .من اوايل از نزديك شدن به آن مي ترسيدم ولي كم كم به كمك پسر عمويم كه در آن روستا زندگي مي كردند ياد گرفتم كه چطوري خودم سوار شم و پياده شم و با آن مسير خانه تا بهداري رو برم و بيايم .
روزها ي خوبي را با مادر بزرگ و تنها عمويم و خانوادش داشتم كارايي مي كردم كه حتي فكرش را نمي كردم كه يك روزي من آنها را انجام بدهم .شير مي دوشيدم كره و ماست و كشك درست مي كردم . ....از طرف ديگه الشن پسر عموم بعضي از روزايي كه براي شكار كبك و شبيه اينا مي رفت من را هم با خودش مي برد و كلي بهم خوش مي گذشت ولي هنوز كه هنوز بود من هر هفته به تهران بر مي گشتم و به ديدار پدر و برادم مي رفتم .
زندگي در روستا كاملا با شهر متفاوت بود و اين تفاوت حتي در بيماراني كه به بهداري آورده مي شدند نيز تاثير داشت . در شهر اگر بيماري رو مي آورند امكان داشت تصادف كرده باشد و يا از بلندي افتاده باشد و يا دستش لاي دستگاه گير كرده باشد و يا..... ولي در روستا اگر بيماري رو مي اوردند به احتمال فراوان يا از اسبي ،قاطري چيزي افتاده بود و يا گاو رم كرده بود و شاخشون زده بود و يا دستشونو يا بدنشون رو با وسايل كشاورزي قديمي بريده بودند معدود دفعاتي پيدا مي شد كه بيماري براي مشكلات تنفسي و يا تصادف با اتومبيل به بهداري بيايند. براي همين در صورت مشاهده ي اين گونه افراد بيشتر تعجب مي كرديم تا مشكلات روستايي ها
اون روز را به خوبي به ياد دارم شنبه بود تازه ساعت 6 بود كه از خواب بلند شدم نمي دونم چرا از همون اول صبحي نگران بودم دل شوره ي عجيبي داشتم مي دونستم قراره اتفاقي بيفته ولي نمي دونستم چي .تقريبا 7 بود كه به بهداري رسيدم صبر كردم كه كمي بگذرد بعد به تهران زنگ زدم و از خواهر هايم خبر گرفتم .مشكلي نداشتند پس اين دلشوره ي لعنتي واسه چي بود .نزديك 1 بود كه براي نهار از بهداري به خونه بر مي گشتم كه گفتم سر راهم هم سري به خانواده ي عمو بزنم خداروشكر اونجا هم مشكلي نبود من 1.30 بود كه برگشتم تا همكارم كه قبل از من تنها پرستار اونجا بود براي نهار برود .اين برنامه ي هر روزه ما بود ولي آقاي دكتر كه داشت طرحش را آنجا مي گزروند خانه اش كنار بهداري بود ونيازي به رفتن نبود .ساعت از 3 نيز مي گذشت كه ناگهان ولوله اي در روستا افتاد از طرف مزرعه اي ده بالايي دود غليظي بلند مي شد طوري كه ما در بهداري كه تقريبا وسط دوتا ده قرار داشت به راحتي آن را مي ديم .كمي منتظر شديم ولي خبري نشد ما هم فكر كرديم كه حتما كسي مشكل جاني از اين آتش نداره و بخير گذشته است . داشتم وسايلي رو كه براي احتمال بيرون گذاشته بوديم را جمع مي كردم كه ناگهان صداي سرفه هاي بلندي به گوشم رسيد سرفه هايي كه انگار هر لحظه ممكنه دل و روده و تمام اعضاي داخلي اش بيرون بريزد . فكر كردم كه شايد يكي تو آتش گير كرده بوده باشه . حالا او را مياورند با همين فكر سريع بيرون رفتم تا به دكتر كمك كنم كه ناگهان از ديدن كسي كه ميان دستان دكتر خم شده بود و به شدت سرفه مي كرد يكه ي سختي خوردم .
وفا بود مطمئنم خودش بود هرچند ريش داشت و كمي تغيير كرده بود ولي خودش بود مگر مي شد اونا نشناسم كسي رو كه هميشه به فكرش بودم و تمام دلتنگي ام رو براي او و برادرم مي گفتم :مگر مي شد؟
اونجا ايستاده بودم وبا بهت داشتم به دكتر و وفا نگاه مي كردم كه با داد دكتر به خودم آمدم :خانوم اصغري مگه نمي بينيد كه نمي تونم به تنهايي كاري بكنم زود باشيد كمكم كنيد بزارمش رو تخت
romangram.com | @romangraam