#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_33
- اره عزيزم خوابش رو مي ديدم اونم از من مژده مي خواست مي گفت ديگه راحت مي شم ديگه اذيت نمي شم
- اي قربونت برم بابا جون تو هنوزم نتونستي شهادت داداش رو فراموش كني؟
- تو چي تونستي؟
- من نه مگه مي تونم اون علاوه بر برادرم هم بندم بود
- چي ؟
- مگه ما دو قلو نبوديم خوب مي شه هم بندم ديگه
با اين شوخي كمي حال پدرم جا اومد ولي بازم نگران بود رو به من گفت:پاشم برم وضو بگيرم بيام نماز شكر بخونم بايد خدارا به خاطر تموم شدن اين جنگ شكر كنيم
پدرم بلند شد و پس از وضو گرفتن سجاده اش را پهن كرد نمازش را خوند منم از اتاق بيرون آمدم تا او با راحتي با خداي خود خلوت كند و من در آن ميان جز مزاحم نبودم .وارد اتاق شدم و جلوي عكس سه نفري ام با محمد و وفا ايستادم و روبه اونا گفتم:تموم شد بچه ها جنگ تموم شد ولي كاش قبل از گرفتن شماها از من تموم مي شد
منم مي خواستم نماز شكر بخونم براي همين انگشتري را كه وفا برايم خريده بود را از دستم خارج كردم و بعد وضو گرفتم در اين حين ياد روزاي اولي كه وارد بيمارستان شده بودم افتادم همه فكر مي كردند كه من يك دختر خوب براي پسران مجردشون هستند ولي هيچ كدوم نمي دونست كه من عاشق شوهر يك ساله خودم بودم و اون را خيلي دوست داشتم براي همين براي جلوگيري از اتفاقات ديگه اي انگشتر وفا رو بدست كرده بودم و پلاك محمد را بر گردن داشتم و پلاك خودم را همراه لباسهايم در جعبه اي قرار داده بودم و آن را در زير زمين گزاشته بودم لباسهاي من به خون وفا آغشته بود كه روز آخر او را در بر داشتم
بعد از نماز از اتاق خارج شدم و ديدم كه پدر هنوز هم در حال سجده است جلو رفتم كه بلندش كنم ولي .........
romangram.com | @romangraam