#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_31
- چون جنازه ي ايشون موند تو خاك دشمن ايشون قبل از بلند شدن جت جنگي از روي زمين به شهادت رسيده وند
- تو چطور از اين موضوع آگاه شدي؟
- من خودم توي اون عمليات بودم
- چي ؟چي گفتي ؟مگه ممكنه؟.
- بله بنا به دليلي من بايد مي رفتم براي همين شدم پسر و رفتم اون روز من هم توي اون عمليات بودم اون روز ما محاصره شديم بطوري كه نمي تونستيم ازطريق زمين به عقب برگرديم براي همين از جت استفاده كرديم و به عقب برگشتيم .....
اون روزهمه حرف هاي ما در مورد جنگ و حوادث اونجا بود
بعد از آن روز هر ماه يك بار يا دوماهي يك بار بهشون سر مي زدم ولي بعد از مدتي كه من شروع به كار كردن در بيمارستان كردم ديگه فاصله ي ديدار هامون زياد و زياد تر شد به طوري بعد از يك سال و اندي ديگه اونجا نمي رفتم .
توي بيمارستان مركز كار مي كردم روز به روز بيشتر مجروح مي اوردند و بعضي از آنها حتي تحمل رسيدن به اتاق عمل را نيز نداشتند و شهيد مي شدند با شهادت هر كدوم از آن جوانان كم سن وسال درد دل من سبك تر مي شد چون مي ديدم كه اين جوانان كه به اين زودي به شهادت مي رسيدند خيلي كمتر از محمد و وفا عمر كرده بودندو من حق ندارم كه بخاطر شهادت داداشم از خدا ناراحت باشم .
خلاصه روز هاي من تنها در بيمارستان و خانه و كنار قبر محمد خلاصه مي شد در هفته دوروز صبح قبل از رفتن به بيمارستان به بهشت زهرا مي رفتم و بعد به بيمارستان مي رفتم ولي بقيه ي روزا همانطور فقط به بيمارستان و خانه مي رفتم
در طول اون مدت دختر هاله هم متولد شد يك دختر شيرين و ظريف بود كه با اداهاي بچگانه اش دل همه ي مارو شاد مي كرد و باعث شده بود كه من كمي از پيله ي خود بيرون بيايم
romangram.com | @romangraam