#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_30
- من با هق هق گريه گفتم:چون اون دوست من پسر بابا و برادر هماست
- نه .....نه يعني محمد من .....
- بعد روي زانوانش نشست و به طرف پايين خم شد سريع بلندش كرديم و روي تخت گذاشتيم و كمي آب قند بهش داديم و كمي بعد حالش جا اومد و شروع كرد به گريه كردن
هنوزم نمي دانم اون مدت چطور گذشت كي جنازه ي داداش كوچولوم رو آوردند كي آن را به خاك سپرديم چطور مدت عزاداريمون گذشت هنوز كه هنوزه من مرگ اون رو باور نداشتم وقتي كه به خودم آمدم متوجه شدم كه 3 ماه از شهادت برادرم وفا مي گذشت .آن سال كه برادرم شهيد شد اوايل سال پنجم جنگ بود هنوز اين آتش شعله ور بود و روز به روز افراد بيشتري به جنگ مي رفتند و دل مادران زيادي داغ مي ديد.
هر از چند گاهي مادر وپدر و خواهر وفا رو بر سر قبري كه به ظاهر در بهشت زهرا قرار داده بودند تا اين خانواده ي داغ ديده با رفتن به آنجا داغ دل خودشان را سبك كنند ، مي ديدم و خودم هم بعضي از مواقع بالاي آن گور خالي مي رفتم و با وفا حرف مي زدم حتي از هما هم شنيده بودم كه پدر ومادرش براي مراسم محمد مي امدند .تا اينكه يك روز تصميم گرفتم به ديدن مادرش بروم همين كه در زدم و گفتم كه چه كسي هستم يكي دوان دوان خودش را به در رسوند و باز كرد و گفت: سلام قسم جون ،قسم جون تو مي دوني داداشم كجاست؟ چرا ديگه نمي ياد؟ آخه هر وقت تو مي اومدي داداش هم خونه بود
- فروزان جان چقدر بگم داداشت رفته جايي كه برگشت نداره تو اگه مي خوايي ببينيش بايد خيلي صبر كني تا بريم پيشش
- مامان ولي من وفا رو مي خوام اونبار گفت كه تا يه ماه ديگه برمي گرده ولي هنوز برنگشته
- فروزان جان حق با مامانته تو كه دختر بزرگي هستي بايد بدوني كه اگه صبر كني بهش مي رسي
- بيا تو عزيزم خوش اومدي اين بچه مارو جلوي در نگه داشته
وارد شدم و كمي با مادرش و فروزان حرف زديم و بعد او فروزان را به اتاقش فرستاد و از من راجع به اين كه چطور از شهادت وفا مطمئنم پرسيد
romangram.com | @romangraam