#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_23
- ببين حقيقت رو باور كن وفا شهيد شده بايد بريم وگرنه تا چند دقيق ي ديگه نمي تونيم بلند شيم جت آسيب ديده زود باش
- پس حداقل بياييد جسدش رو برداريم
- نمي شه مگه نمي بيني جا نيست و وقت نيست ما مجبوريم كه اين جا رو سريعا تخليه كنيم بايد دعا كنيم كه خودمون هم بتونيم در بريم
هر كاري كردم نتونستم جسدش رو بيارم البته حق با اونا بود نه جاي كافي بود و نه زمان كافي به محض بلند شدن ما همون جايي رو كه جت قرار داشت با موشك زده شد همه خدا رو شكر مي كردند كه زود بلند شديم ولي من دلم پيش وفا بود اون رفته بود و من تنها مانده بودم حالاكه وفا نبود تو اين مدت تا برگشت محمد من چي مي كشيدم .
از اون 500 نفر نيرويي كه اعزام شده بوديم تنها 100 نفر تقريبا جان سالم برده بودند بقيه شهيد شد بودند
دو روز به آمدن محمد باقي مونده بود منم از بس گريه كرده بودم كه حتي حوصله ي گريه رو نداشتم گوشه ي سنگر نشسته بودم و داشتم به روزاي خوش گذشته فكر مي كردم كه يك دفعه ياد پلاك دوست شهيد وفا افتادم در گردنم سه تا پلاك بود كه با هم قاطي شده بود براي همين بلند شدم و پبش يكي از بچه هايي كه توانايي خوندن پلاك ها رو داشت رفتم و پلاك ها رو دادم دستش و گفتم بخونشون گرفت و به ترتيب خوند : اصغري ....قسم
- اون مال خودمه اون يكي؟
- غفاري ....وفا
- بله اونم مال دوست شهيدمه
- اصغري......
romangram.com | @romangraam