#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_22

- حرف نزن ساكت باش اينطوري خون بيشتري از دست مي دي

- نه بزار بگم ....مگه نمي خواستي بدوني اون كي بود كه من با شنيدن شهادتش اون طوري بهم ريختم؟

- نه نمي خوام بدونم

- بايد بدوني يعني حتما بايد بدوني ......

بعد با سختي به سينه ي پر خونش اشاره كرد و گفت: اينجا دوتا پلاكه يكي مال من.... و ديگري مال اون شهيد.... بدن تيكه تيكه شده اش الان بايد به تهران ...رسيده باشه ولي قرار بود ...... من خبر شهادتش رو به خانوادش بدم ولي نمي تونم اين دو تا پلاك رو بردار و بعد به هر دو خانواده ي من و اون خبر بده ....

- نه من اين كار و نمي كنم تو بايد خودت.....

- حرفم رو قطع كرد و گفت: ببين دم آخر به حرفم گوش كن ...برو بعد از فهميدن هويت اون شهيد به خانواده اش خبر بده ...فقط ....

اين جاي سخنش سرفه ي بدي كرد و بعد ادامه داد: خودت را به خاطر شهادت هيچ كس زياد ناراحت نكن ....به زندگي عادي خودت ادامه بده ....

ديگه نتونست ادامه بده دستش در ميان دستانم شل شد و افتاد با افتادنش جيغي كشيدم و خودم رو رويش انداختم و با گريه ازش مي خواستم بلند شود .

توي حال خودم نبودم كه صدا هايي منو به واقعيت برگردوند گويي جت ايراني روي زمين نشسته بود و همه داشتند سوارش مي شدند و منو صدا مي زند : زود باش قاسم زود باش آلان دوباره سر و كلشون پيدا مي شه - - ولي وفا


romangram.com | @romangraam