#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_20

اين دفعه برعكس دفعه ي پيش به شدت نگران بودم وفتي راجع به نگرانيم با محمد حرف زدم اون منو دلداري و داد و گفت :اينا همش از عوارض دوست داشتن زياد منه خواهر بزرگه پس بي خودي خودت رو اذيت نكن

هر چند حرف هايش كمي آرومم كرد ولي ته دلم هنوز نگران بود ولي محمد بايد مي رفت .

تقريبا يك هفته از رفتن محمد مي گذشت كه ما بايد براي عملياتي آماده مي شديم . اين بار نيز هدف پاك سازي بود ولي با اين تفاوت كه ما مجبور بوديم سريعا اين كار و تمام كنيم چون هر از چند گاهي ما مورد حمله ي موشك هايي واقع مي شديم و بسياري از بچه ها شهيد مي شدند اون روز صبح تازه داشتيم يه چيزي برا صبحونه مي خورديم كه يكي از بچه هايي كه تو واحد مخابرات كار مي كرد وفا رو صدا زد و گفت :بببخشيد برادر وفا ولي پشت بي سيم با شما كار دارند

هر دو نگران بوديم يعني چه بود و كي بود كه با وفا كار داشت معمولا از بي سيم براي كاراي مهم و اخبار مهم و ضروري استفاده مي كردند پس موضوع موضوعي مهم بود. وفا رفت ولي برگشتنش طول كشيد بعد از 2 ساعت برگشت ولي با چه سر و وضعي انگار يك دفعه اي باري سنگين روي دوشش قرار داده بودند كمرش كمي خميده شده بود و چشمانش ..... سرخي چشمانش حاكي از گريه ي طولاني اش بود يعني چي شده بود؟

- چي شده وفا؟چرا اين شكلي شدي؟ اتفاقي افتاده ؟دحرف بزن مردم از نگراني

- چيزي نشده ......يعني چيز مهمي نشده فقط .....فقط

- فقط چي؟

- يكي از بچه ها شهيد شده

- خوب خدا رحمتش كنه ولي چرا تو را صدا زدن ؟

- آخه يكي از دوستاي من بود صدام زدند تا پلاكش رو بهم بدند


romangram.com | @romangraam