#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_19

- نه براي هر دوتون ولي.....

- ....ولي براي زنم بيشتر .باشه بابا فهميديم

خلاصه به خونه رسيديم اينبارپدرم توي خونه تنها بود گويا چون ما خبري مبني بر اومدنمون به اونا نگفته بوديم خونواده ي هاله و هما اينا با هم براي زيارت و همچنين ديدن خانواده ي شوهر هما اينا به مشهد رفته بودند وقتي به خونه زنگ زدند ما با خواهش از بابا خواستيم تا به اونا خبر ندهد كه ما اومديم تا اونا راحت به مسافرتشان برسند .

وقتي بابا منو با اون دست ديد گفت: ميدونيد بچه ها با اين وضع شما ها من هميشه بايد دعا كنم كه شماها براي مرخصي نياييد چون هر بار يكي از شما ها با دست زخمي مياييد خدا سوميش را به خير كنه

و ما به اين حرف بابا مي خنديديم ولي نمي دونستيم كه خداوند سومي را سخت تر از اين دوتا قرار داده بود سخت خيلي سخت ......





اون روزا اكثرا من و وفا و محمد با هم بوديم بيرون مي رفتيم و خوش مي گزرونديم خلاصه بهترين روزاي عمرمون بود حتي يه روز وفا ما رو به خونشون دعوت كرد خونه ي بزرگي داشتند و پر از دار و درخت بود انتها ي اون هم ساختماني بود با نمايي تمام سفيد كه با چند پله از سطح زمين جدا مي شد بعد درب ورودي مستقيم وارد پذيرايي بزرگي مي شد بعد گوشه ي پذيرايي يك راه پله ي باريك بود كه به طبقه ي بالا راه داشت و در طرف ديگر آشپز خونه قرار داشت اون روز وفا ما رو با مادر و پدر و خواهر كوچكش كه تقريبا 7 سال داشت آشنا كرد . روز خوبي بود و ما نهار را مهمون اونا بوديم چون ما قرار بود فرداي اون روز به جبهه برگرديم براي همين محمد از خانواده ي وفا در خواست كرد كه به ديدن خانواده ي ما بيايند هر چند كه ما نبوديم

فردا ي اون روز ما دوباره برگشتيم به كانال خودمون اين بار رفتارمون صميمانه تر شده بود كمتر با وفا دعوا مي كرديم و بيشتر با هم كنار مي اومديم .بيشتر مواقع با هم بوديم چه تو سنگر و چه توي ميدان جنگ

تقريبا ماه آخر بود و 27 روز ديگه تا پايان سربازي بچه ها باقي مونده بود كه محمد دوباره بايد به عمليات مي رفت .اين بار نيز مدت عمليات طولاني بود تقريبا 15 روز


romangram.com | @romangraam