#قسم_میخورم
#قسم_میخورم_پارت_15
محمد بعد از خداحافظي از بچه ها به سمت قرارگاه مركزي رفت و ما رو تنها گذاشت
بعد ازرفتن محمد منم به سمت همون دژي كه زماني وفا در آنجا بود رفتم .
با رفتن محمد به لحظه احساس تهي بودن كردم هر چند وفا پيشم بود و شوهرم به حساب مي آمد ولي.......
ديگر مجال فكر و خيال نيافتم چون همان روز ما خودمون عملياتي داشتيم كه بايد طي اون يكي از كانال هاي روبه رويي مون رو كه زياد ما رو اذيت مي كرد را پاك سازي مي كرديم . هممون به صف شديم و حركت كرديم اين عمليات يكي از سخت ترين عملياتمون بود كه تا اون روزانجام داده بوديم چون اونا به ما اشراف كامل داشتند و اين باعث پيروزي اونا برما ميشد ولي هر چند اون روز افراد زيادي ازبچه ها ي ما شهيد شدند ولي سر انجام اون كانال تخليه شد و ما اونجا جاي گرفتيم ولي چند روز اول ما بايد گروه گروه نگهباني مي داديم . چون خطر برگشت اونا بود .
روز اول من و وفا توي سنگر دو نفره ي خودمون كه بالاي ضلع شرقي كانال بود نگهباني مي داديم ولي نيمه هاي شب من ديگه نمي تونستم بيدار بمونم به طوري كه به وفا گفتم : منو ببخش ولي ديگه نمي تونم بيدار بمونم ديشب هم كه قبل از اون بمب باران من بيدار بودم الان 48 ساعته نخوابيدم بعد ازيه ساعت منو بيدار كن خودت يه استراحتي كن
- باشه بخواب ولي حداقل سرت روبزار جايي كه توي ديد نباشه تو اگه سرت رو بزاري انجا اولين تير كه بياد تو رو هدف قرار مي ده
- كجا بزارم؟
- ناراحت نمي شي بگم؟
- نه بگو.كجا؟
- بزار روي پاي من اونطوري هم خودت راحت مي توني دراز بكشي
romangram.com | @romangraam