#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_78


طناز:خواست بره که یاد حلقه ها افتادم

اراد:اِ طناز یه دقیقه وایسا ببین کدوم یک از این حلقه ها قشنگه ؟بعدم گوشیو گرفتم طرفش بعد از نگاه کردن همونی

انتخاب کرد که منم انتخاب کردم

اراد:باشه زنگ میزنم میگم میارن متعجب گفت

طناز:بیارن؟!

اراد:اره دیگه دوستم طلا فروشی داره میگم اینارو بیاره محضر سرشو به معنی فهمیدن تکون داد رفتیم پایین که خاله با

دیدن طناز به به و چه چه راه انداخت و منم مات طناز بودم داشتم با تعجب منو نگاه می کرد خب حق داره بدبخت اینقدر

باهاش بداخلاقی کردم نگووو نپرس نمیدونم این دختره دلم من برده ولی اون نباید از دل من خبدار شه که با حرؾ خاله

نگامو مجبوری ازش گرفتم ولی زیر چشمی داشتم نگاش میکردم خاله:اراد پسرم بعد از محضر واتلیه برین تخت و لباس

و اینجور چیزا برای اون اتاق بالایی بخرین اون اتاق برای شماست که با این حرؾ خاله چشمای طناز شد توپ والیبال و

من به زور تونستم خندمو قورت بدم نمیدونم وقتی ارام رفت پیشش چی گفت که هم قرمز شد و هم ترسش بیش تر ای

ورپریده یه چیزایی حدس میزنم راه افتادیم طرؾ محضر وقتی رسیدیم امید حلقه هارو داد و عذر خواهی کرد که نمیتونه

بمونه و رفت وقتی رفتیم بعد از ما منصور و همسرش اومدند خیلی خوش حال شدم بؽلش کردم


romangram.com | @romangram_com