#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_77

اویزون شد که من حرصم گرفت و همه لباسای بدبخت زمین ریخت که باعث شد چشمای خاله و ارام برق بزنه پس

خوششون اومده ولی خودمونیم سلیقه طناز خیلی قشنگه که خاله گفت

خاله:طناز خاله امروز تو محضر اینارو بپوش

طناز:چشم خاله جون )و من خوشحال از این که طناز دیگه برای همیشه برای مال من شد دوسش دارم نمیتونم انکار کنم

ولی انتاقمم چی؟(که با حرؾ طناز از خیال درومدم

طناز:خاله جان اگه اجازه بدین برم یکم بخوابم از صبح خسته شدم

خاله:برو عزیزم برای عصر حالت خوب باشه بلند شد رفت تواتاقش منم یه بااجازه ای گفتم و رفتم تو اتاق باهمون لباسا

افتادم رو تخت و چشمام گرم شد با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم که دیدم منصور زنگ زده ای وای گفته بودم میریم

محضر باید زنگ میزدم بهش میگفتم اون جای برادر من وقتی حرفم تموم شد به امید دوستم زنگ زدم که طلا فروشی

داره و بهش گفتم چند تا از عکس های بهترین حلقه هاشو بفرسته اونم فرستاد از یکیش خیلی خوشم اومد ولی طناز هم باید

نظر بده به خاطره همین رفتم حموم بعد از درومدن موهامو طبق عادتم درست کردم یه تک کت سفید پوشیدم با پیرهن

شیری رنگ و شلوار سیاه پوشیدم و رفتم دنبال طناز تو اتاقش در زدم و دروبازکردم همین که در باز شد با یه فرشته

روبه رو شدم انگار اونم میخواست بیاد بیرون زودخودمو جمع کردم میخواستم بگم حاضری که دیدم حاضره

اراد:اگه تموم شد حاضری بیا بریم پایین

romangram.com | @romangram_com