#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_59
طناز:وای دیر شد روشن کن بریم سریع پریدم صندلی جلو اونم روشن کرد و حرکت کرد درست 28318 دقیقه رسیدیم
دور یک میز نشستیم بعد از پنج دقیقه دایی و ساسان اومدن واااا ساسان برای چی اومده؟ بلند به زبون هم اوردم
طناز:این اینجا چیکار میکنه؟
اراد:کی ؟
طناز:ساسان پسر داییم که اومد تو و دنبال ما گشت که اراد کمی دستشو بلند کرد که دایی دید و ساسان صدا کرد اومدن
طرفمون بلند شدم و به داییم سلام کردم خواستم به ساسان هم سلام بدم که دیدم رفتم تو بؽل یکی )وا این کیه ؟ شاید اراده
ولی حال من که خوبه (همین که خواستم خودمو تکون بدم دیدم از پشت یک شخص با دوتا چشم عسلی به خون نشسته منو
نگاه میکنه واااا ساسان کی رنگ چماش شد عسلی؟ که فهمیدم اون اراده ومن دوساعته تو بؽل ساسانم هیییییین بیشعور
عصبی گفتم
طناز:ولم کن ساسان اَه
ساسان:کجا بودی تو؟دلم میدونی چقدر واست تنگ شده بود ؟ ولی عیب نداره دیگه نمیزارم بری که صدای عصبی اراد
اومد
اراد:بسه دیگه و بعد شروع کرد با دایی حرؾ زدن و منم داشتم زیر نگاه هیز ساسان اب میشدم که اراد مجبوری ساسان
مخاطب قرار داد و با حرص گفت
romangram.com | @romangram_com