#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_55
و دندونام میخورد بهم طوری که خودم صداشون میشنیدم اراد با نگرانی صدام کرد
اراد:طناز؟طناز خوبی؟ چرا داری میلرزی دختر؟ دید که جواب ندادم کتشو دراورد و انداخت روم و بلند کرد و به خودش
تکیه داد جوری که تو بؽلش بودم یه دستش دور کمرم و یکیش رو سرشونم بود منم باهاش همراه شدم خواستم جلو بشینم
که نزاشت و درماشین عقب باز کرد و مجبورم کرد دراز بکشم و رفت و چند دقیقه بعد با دوتا قوطی شیر کاکائو و
دوتاکیک شکلاتی اومد مجبورم کرد بخورمشون خواستم بلند شم که با اخم گفت
اراد:کجا بلند میشی ؟
طناز:مگه نمیریم ساعت 22 با دایی قرار داریم
اراد:نخیر نیم ساعت میخوابی ضعؾ کردی باید بخوابی خواستم مخالفت کنم که دستشو به معنای سکوت گذاشت جلوی
دماؼش و اشاره کرد بخوابم منم چاره ای جز قبول کردن نداشتم و خوابیدم و درکمال تعجب زود خوابم برد
"از زبان اراد"
از دستش کفری بودم اِاِتو روخدا یه ریزه بچه حرص منو دراورده با اون جیؽی که اون زد مرده ها هم ار قبر اومدن
بیرون وقتی رفتیم تو دیدم که اضطراب داره ولی فکر کردم می ترسه مشکلی داشته باشه نه چیزی دیگه وقتی از من خون
گرفتن تموم شد پرستار رفت سراغ طناز از بچگی عاشق امپول بودم نمیدونم چه حسیه؟
پرستار:خانوم استینتو بزن بالا و اونم زد وقتی پنبه رو کشید رو دستش دیدم لرزش گرفت
romangram.com | @romangram_com