#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_53

اراد:اهان باشه بدو برین درضمن )با اخم( به داییت زنگ زدی؟

طناز:اره و راه افتادیم با هم نشستیم تو ماشین و به سوی ازمایشگاه حرکت کردیم وقتی رسیدیم اضطراب گرفتم اخه هر

وقت امپول میزدم لرز میکردم از همون بچگی از امپول عین سگ میترسیدم نشستیم بعد از نیم ساعت نوبتمون شد و رفتیم

تو اول از اراد خون گرفتن

پرستار:استینتون بزنین بالا و پنبه رو کسید و سوزن فرو کرد با وارد کردن سوزن چشمای من بسته شد و عوض اراد من

دردم اومد وقتی چشمامو بازکردم دیدم داره با بی تفاوتی نگاه میکنه )بابا شجاعت(واومد سر من بدبخت من بد رگ هم

بودم

پرستار:خانوم استینتو بزن بالا و منم با لرز دستام استین مانتو رو زدم بالا و دستمو دراز کردم و همین که پنبه رو کشید

بؽضم گرفت و شروع به لرز کردم که گفت

پرستار:دستت نلرزه و دستمو محکم گرفت و سوزن فرو کرد با سوزشش صدای اخ من درومد و اولین قطره ی اشک از

چشمم چکید که دیدم کشید بیرون فک کردم تموم شده چشممو باز کردم دیدم بازم سرنگ اورد و باز تو دستم کرد این بار

صدام کمی بلند تر شد و گریم شدت گرفت و باز کشید بیرون بازم نتونست خون بگیره بازم خواست فرو کنه که جلوشو

گرفتم وبا گریه گفتم

طناز:نه تورو خدا بسه تحمل ندارم و اشکام با شدت بیشتری چکیدن که دیدم اراد داره با نگرانی نگام میکنه )جلل الخالق(

romangram.com | @romangram_com