#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_40


فهمیدی؟

طناز:اره

اراد:اره نه و چشم مگه با پسر خالت حرؾ میزنی از وسط دندونام گفتم

طناز:چشم امر دیگه ای ندارین ؟ لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت

اراد:مرخصی )اِشَک( تو دلم هر چی فش بلد بودم گفتم از سنگدل گرفته تا فش های 24 + خلاصه گمشد رفت بالا منم تنها

نشستم به یک جا خیره شدم و فک کردم که تک دختر اردشیر مستوفی از بزرگترین کارخونه دار های فرش و تاجر فرش

ایران الان داره کنیزی کس دیگه ای رو میکنه ارام اومد پیشم کلی زدیم تو سرو کله هم و خندیدیم حدود دوساعتی گذشته

بود که زنگ اتاق اقای خوش اخلاق درومد و من بدبخت احضار شدم بدون هیچ در زدنی رفتم تو که دیدم عصبی شد

اراد:مگه این جا طویلس اینجوری میای تو نمیتونی در بزنی )همچین فرقی هم نداره(

اراد:برو بیرون در بزن اگه من اجازه دادم بیا تو رفتم بیرون ودر زدم

اراد:بیا تو )نمی گفتی هم میومدم بِرَدپیت(

اراد:اول برو برام چایی بیار بعد بیا باهم حرؾ بزنیم

طناز:باشه بابا


romangram.com | @romangram_com