#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_154


طاها:اسمشو بگو شاید اومد

اراد:نه دیگه اون سوپرایزه الاناست که دیگه برسن همون موقع زنگ خونشون زدن و مش رمضون از بیرون باز کرد بعد

از چند دقیقه منصور وستاره ودخترشون هستی اومدن تو منصور و طاها بهم نگاه میکردن انگار همو مییشناسن

اراد:بابا خوردین همو بزارین معرفیتون کنم ببینم اونوقت هم اینجوری همو قورت میدین دست گذاشت رو شونه طاها گفت

:ایشون برادر زن من اقا طاهای مشیری و بعد دستشو گذاشت رو کمر منصور و گفت:ایشون هم دوست وبرادر من

منصور کرامتی که هردوشون با تعجب کردن طاها:من.....منصور تو واقعا خودتی

منصور:اره داداش منم و به سرعت همو بؽل کردن و قرار شد همه ناهار خونه ی ما بمونن اکرم خانوم داشت ؼذا میپخت

و اجازه نداد من برم کمکش ماسه تا نشسته بودیم و اونا سه تا که هستی گفت

هستی:زنعمو؟ طناز:جونم؟ هستی:شما نی نی ندارین؟ با این سوال بچه هنگ کردم وقتی با تعجب به ستاره نگاه

کردم گفت

ستاره:جواب بچه رو بده

طناز:خیلی پرویی ستاره

ستاره:فرار نکن جواب بچه رو بده برگشتم طرؾ هستی گفتم


romangram.com | @romangram_com