#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_150
اوردم
طناز:خب بگو طاها:چند بار بگم طناز؟
طناز:یه بار بگو حقیقت بگو طاها:حقیقت گفتم
طناز:نه نگفتی تواین بیست ویکسال هم تو وهم مامان بهم دروغ گفتین پدر من اردشیر مستوفی نیست پدر من اتابک
مشیری فهمیدی اتابک مشیری به وضوح دیدم رنگ طاها پرید
طاها:تو.....تو از کجا فهمیدی؟ بؽضم گرفت پس راست بود با بؽض گفتم
طناز:چرا این همه سال بهم نگفتی؟ هااااااااان؟
طاها:چون مامان این طور خواست واونوقت مامان با بابا اردشیر ازدواج کرد
طناز:هههههههه بابا اردشیر اون بابای من نیست دیدم چشمای اراد گشاد شد برگشتم طرؾ اراد که چشماشو باز و بسته
کرد
طناز:تو خانواده تهرانی نسب میشناسی؟ که تا اخرین حد چشمای اراد گرد شد
طاها:تو اونارو از کجا میشناسی ؟ طناز:خواهش میکنم طاها سوال منو به سوال جواب نده فقط بگو میشناسی یا نه؟
طاها:خب معلومه میشناسم عمو ایرج بهترین دوست بابا بود و باهم تو یه روز از دنیا رفتن وقتی اونا مردن من نه سالم
romangram.com | @romangram_com