#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_151
بود و عمو ایرج یه پسر داشت که حدودا هفت،هشت سالش بود و یه دختر دوسه ماهه
طناز:الان از اون پسر خبر داری؟
طاها:نه ندارم ولی خیلی دوست دارم پیداش کنم و مثل پدرامون دوست های خوبی شیم ولی فک نکنم قبول کنه چون از
اون بچگی خیلی مؽرور بود که با یه من عسل هم نمیتونستی بخوریش به اراد نگاه کردم لبخند محوی رو لباش بود
طناز:ولی اون کاملا از زندگی تو خبر داره الانم مؽرور ولی مهربون هم هست اون همه چیو بهم گفت طاها متعجب گفت
طاها:مگه تو دیدیش؟ازش خبر داری؟ لبخندی زدم و گفتم
طناز:معلومه که میشناسمش الان حدود یه ساله دارم باهاش زندگی میکنم اون شوهر منه و به اراد نگاه کردم دیگه طاها به
کل هنگ کرد چند بار صداش کردم انگار تو باغ نبود که اخر سر سیبی که تو پیش دستی جلوم بود برداشتم وبه طرفش
پرت کردم و خورد به پاش و به خودش اومد الان وقت دیگه ای بود میوفتاد دنبالم ولی حالا متعجب بود
طاها:تو....تو پسرعمو ایرجی؟ اراد:بله من پسر ایرجم
طاها:ولی فامیلی تو تهرانی نه تهرانی نسب اراد:نسب از اخرش برداشتم تا بتونم از اردشیر انتقام بگیرم
طاها:پس تو از اول میدونستی داری چیکار میکنی ؟ اراد:بله طاها:چرا این کارو کردی؟ چرا با زندگی من و
خواهرم بازی کردی؟ چرا خانوادمون ازمون گرفتی؟ جواب بده؟
اراد:من خانوادتو ازت نگرفتم اون اردشیر نامرد این کارو کرد اصلا از اردشیر پرسیدی قاتل پدرت کی بود تونستن
romangram.com | @romangram_com