#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_132
اراد:چه حرفی ؟
طناز:داستان گذشته رو بگو وقتی ازت پرسیدم ناراحت شدی گفتی بعدا حالا بگو
اراد:شنیدنش دردی ازت دعوا نمیکنه بلکه به دردات اضافه میکنه
طناز:باشه دوست دارم بشنوم
اراد:درست 4 سالم بود وضعمون خیلی خوب شده بود ارام تازه به دنیا اومده بود حدودا سه ماهش بود پدرم دوستی به نام
اتابک مشیری داشت که مثل بابام تجر فرش بود با هم خیلی صمیمی بودن و رفت و امد خانوادگی داشتن زن عمو اتابک و
خودشو دوست داشتم یه پسر داشت فکر کنم از من یه سال بزرگ تر بود از اول خیلی مؽرور بودم اصلا باهاش کاری
نداشتم فقط با عمو رابطه داشتم دنیام خلاصه میشد تو مادر و پدرم خیلی دوستشون داشتم و اون زمونا یه نفر پیدا شد عمو
اعتماد عمو اتابک جمع کرد یعنی همه کاراشو اون انجام میداد تمام پولا و مدارک و سند و این جور چیزارو عمو به دست
اون سپرده بود یه ارام مش رمضون و اکرم خانوم بردن تا مامان بزرگم ببینه ماهم قرار بود شب بریم منم به مادرم گفتم
میرم بیرون بازی کنم که تو کوچه دعوام شد برگشتم خونه دیدم عمو اتابک و اون مرده هم اونجان منم یه ایی وایساده بودم
که به پذیرایی کاملا دید داشت ولی اونا نمیتونستند منو ببینن عمو اتابک خیلی نگران بود که صدای جیػ مادرم اومد پدرم
و عمو ترسیدن که دیدم اون مرد رذل اسلحه رو گذاشته رو شقیقه مامانم )با یاد اوریش دستام مشت شد اونقدر عصبی شده
romangram.com | @romangram_com