#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_117

دیدم کم مونده برسیم اراد برگشت نگام کرد لبخند محوی زد چشماش ناراحت بود بعد رفت سمت خونه نزاشت پیاده شیم

فقط خودش وسایل گذاشت و فقط کیؾ خودشو اورد و حرکت کرد دیدم داره از شهر خارج میشه این......این که داره به

طرؾ بهش زهرا میره همه چی از سرم گذشت چه اتفاقی افتاده ؟ با نگرانی به اراد نگاه کردم اونم به من با دلخوری ولی

چیزی نگفت بالاخره رسیدیم اراو و خاله پیاده شدن ولی من پاهام یاری نمیکرد وقتی اراد دید نمیتونم پیاده بشم اومد سمت

منو در باز کرد و دستمو گرفت و پیادم گرفت و دستشو دور کمرم حلقه کرد حالا هر موقعی دیگه بود از خجالت سرخ

میشدم و از خوشی ؼرق در لذت میشدم ولی حالا هیچ حسی ندارم هر چقدر جلوتر میرفتیم نگران تر میشدم که چشمم به

طاها افتاد اونم چشمش به من افتاد اون اینجا چیکار میکنه ؟دوید طرفم و بؽلم کرد منم بؽلش کردم

طاها:طناز؟ اخ طناز کجا بودی؟ داشتم دنبال مامان میگشتم ولی پیداش نکردم منصور و همسرش هم اومده بودن عمو دایی

زن دایی و زن عمو ساسان و سامان وزن سامان و فامیلای دیگه مامان همیشه میومد ختم فامیلا

طناز:داداشی مامان کو؟چرا نمیبینمش؟ دیدم طاها گریش گرفت دایی و سامان اومدن طرفش چشمای سامان هم خیس بود

همشون داشتن گریه میکردن و داشتن به اراد با نفرت نگا میکردن که ساسان یورش برد طرفش که پریدم جلوی اراد

طناز:ساسان دستت بهش بخوره من میدونم و تو

اراد:کنار وایسا طناز ولی گوش ندادم

ساسان:این قدر احمق نباش همه چی تقصیر این عوضیه اگه ... که دیگه هیچی نگفت که سامان گفت

romangram.com | @romangram_com