#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_113

طناز:به خاطره همین صدام درنمیاد باید بسوزم وبسازم

اراد:نه باید باهاش کنار بیای این جوری راحت تره اراد راست میگفت این طوری بهتره به خاطره همین سرمو تکون دادم

گفتم

طناز:سعی میکنم اونم لبخندی زد و گفت

اراد:افرین دختر خوب حالا بازم از اون سوپ خوشمزت داری چون دارم از گشضنگی میمیرم لبخندی زدم و گفتم

طناز:الان واست میارم

اراد:لازم نکرده فلج که نشدم بریم پایین بخوریم و دست منو گرفت و رفت پایین اراد نشست پشت میز و منم رفتم تا ؼذارو

بیارم از شام هم کمی ؼذا مونده بود اوردم و روی میز چیدم و خاله اینا رو صدا کردم و همه با لذت داشتن میخوردن و از

دست پختم تعریؾ میکردن .

الان دو روز از اونماجرا میگذره اراد خیلی خوب شده بود قراره امروز بریم خرید ولی من امروز کلا نگرانم و فقط دلم

شور میزنه احساس میکنم اتفاق بدی افتاده حاضر شدیم و به بازار رفتیم ارام وخاله با هم رفتن و خواستم ما تنها بگردیم و

خردی کنیم داشتیم با هم میرفتیم که اراد صدام کرد و گفت

اراد:ببین اون مانتو مشکی چطوره؟ به اون مانتویی که گفت نگاه کردم خیلی ساده و شیک از جنس کتان و روی بالا تنش

گیپور کار شده بود خیلی خوشگل بود محو لباس بودم که اراد گفت

romangram.com | @romangram_com