#قرار_ما_انتقام_بود_نه_عشق__پارت_101

اراد:تو بیخود فکر کردی چرا نباید دوست نداشته باشم وقتی از شمال برگشتیم هر دومون روی این تخت میخوابیم فهمیدی؟

که تازه فهمیدم چی گفتم دیدم طناز داره با تعجب نگام میکنه یه لعنتی گفتم و رفتم سمت در نباید تا وقتی حقیقت بفهمه از

علاقه ام نسبت به خودش بفهمه وقتی خواستم برم بیرون گفتم

اراد:بیرون منتظرم و رفتم پایین و پشت میز صبحانه نشستم که دیدم اومدو سلام کرد

طناز:سلام صبح بخیر حاله و ارام جوابشو دادن و لی من فقط سرمو تکون دادم نشست و مشؽول شد بعد از اینکه صبحانه

تموم شد بلند شدند تا حاضر شن منم رفتم تا ماشین بیارم وقتی اومدن خاله طناز مجبور کرد تا لو بشینه که من خیلی خوش

حال شدم و با رضایت ماشین روشن کردم و راه افتادم

"اززبان طناز"

دو ساعتی بود که راه افتاده بودیم ارام خواب بود خاله هم داشت کتاب میخوند و اراد هم با جدیت زل زده بود به رو به

روش انگار با جاده هم دعوا داره چشمم افتاد به میوه ها برداشتم یه دونه سیب پوست کندم و با چنگال یه دونه برداشتم و

به سمت اراد گرفتم یه نگاهی به من و یه نگاهی به سیب کرد و گرفت خورد و زیرلب تشکر کرد و این طوری شد که یه

دونه خودم میخوردم و یه دونه به اون میدادم .بالاخره میوه تموم شد نشستم یه ساعتی گذشته بود که ارام هم بیدار شده بود

و داشتن با خاله حرؾ میزدن که اراد ماشین نگه داشت و به طرؾ بستنی فروشی رفت وسه تا بستنی خرید دوتا شو به

عقب داد و یکیشو که توش دوتا قاشق توش بود داد دست من یعنی من و اراد باید باهم تو یه ظرؾ بخوریم یه قاشق خودم

romangram.com | @romangram_com