#قهوه_تلخ_پارت_99
چشمایش را درشت کرد وگفت:شما به این زخم می گید چیزی نیست.
دستمال را ازجیبش درآورد وروی زخم دستم گذاشت وگفت:این دستمال رو نگخ دارید تا جلوی خون رو بگیره .اگه می تونید لطفا بلند شید.
پاهایم را محکم روی زمین فشار دادم تا بلندشم ولی بی فایده بود عجیب کمرم درد می کرد.بلند شد ودستش را به طرفم دراز کرد بدون اینکه حرفی بزنه نگاهم کرد.بی اراده دستم را به طرفش دراز کردم وچشمایم را بستم با کمک دستش بلندشدم،گرمای دست هاش رو احساس می کردم .چشمایم را باز کردم وسرم را از خجالت پایین انداختم.با صدای گرمش گفت:می تونید رو پاتون وایستید؟
سری تکان دادم وگفتم:ممنون بله.
با دستش به صندلی که رو به رویمان بود اشاره کرد وگفت :بریم روی صندلی بشینیم.
به طرف صندلی زرد رنگی که کنار درختچه های کوچک بود رفتیم .گوشه ی صندلی نشستم وبا فاصله زیاد گوشه ی دیگرش فرهاد نشست.نگاهی کردم به دستم ،خون بند اومده بود ولی کمی درد می کرد.با نگرانی گفت:دستتون بهتر شد؟
سرم را به سمتش چرخوندم وگفتم:بله بهتره.
لبخندی زد وگفت :خداروشکر که بهترین.
پاهایش را روی سنگهای درشتی که زیر پایش بود گذاشت ودستش را توی موهاش فرو برد.اندکی مکث کرد وبا صدای بغض گرفته گفت:اون موقع ها فقط هفت سالش بود ومن یازده سالم بود.بارون عجیب می بارید همه جا خیس بود وکف محوطه کاشی بود.دلم عجیب گرفته بود، تنهای رفتم زیربارون قدم بزنم از پشت پنجره ی اتاقش بهم نگاه می کرد وداشت می خندید، حواسم به اون بود وشیطنتهاش،یهو لیز خوردم و روی کاشی ها ولو شدم.تا دید من افتادم با عجله به طرفم اومد .اشک هاش می ریخت دست های ظریف وکوچکش رو به طرفم دراز کرد که بلندشم.اولش خندیدم ولی وقتی دیدم نگرانمه بغض گلوم رو گرفت.با نگرانی وصدای بچگانه اش گفت:(فرهاد تو حالت خوبه؟)اولین باری بود که یکی حالمو ازم می پرسید ;اولین باری بود که یکی نگرانم می شد،یکی کوچکتر از من.وقتی دیدم گریه می کنه اشک هاش رو پاک کردم وگفتم:عالیم.نگاهی به دستم که زخمی شده بود کرد وگفت:(نه تو خوب نیستی.تو دستت زخمی شده)...
اشک هاش می ریخت ودیگر نمی توانست ادامه دهد با انگشتش اشک هاش را پاک کرد ودستش را باز کرد وگفت:اون رفت برای همیشه رفت ،بدون خداحافظی رفت ولی این زخم دستم برای همیشه به یادگار موند.هربار که بارون می باره به یادش می افتم وبراش فاتحه می خونم.
با ناراحتی گفتم:فاتحه؟
سرش را تکان داد وگفت:بله فاتحه.اون مریض بود خیلی سخت مریض بود با صدای سرفه هاش از خواب بیدار می شدم وبا صدای سرفه هاش می خوابیدم .یه شب خوابید دیگه چشماش رو باز نکرد،همیشه می گفت:(دلم می خواد برم پیش خدا) خدا دوستش داشت واون رو برد پیش خودش.چون مریض بود هیچکی به فرزندی قبولش نمی کرد.
اشک هایش می ریخت وسرش پایین بود.گفتم:خدارحمتش کنه،براش دعا کنید به جای گریه.
_بعد از رفتنش هیچکس برام ناراحت شد.هربار که زمین خوردم منتظر بودم کسی دستم رو بگیره اما هیچکس دست محبت به طرفم دراز نکرد.همه ایستادن واز دور تماشاگر بودن یا می گفتن:(پسره ی دست وپا چلفتی)،همه مسخره م می کردن.هربار دلم می گرفت می رفتم از بیرون به پنجره خیره می شدم وبا خیالش حرف می زدم .وقتی اون مُرد هیچکس براش گریه نکرد جز من.روزهای سختی رو سپهری کردم بد روزها بود.نفس کشیدن برام مثل آتیش جهنم شده بود.ولی حیف قدر بابام رو ندونستم باید دست وپاش رو زیارت می کردم به خاطر اینکه بهم همه چی داد.جوون بودم ومغرور...
اشک هایش را پاک کرد ولبخندی زد به طرفم وگفت:ببخشید سرشما رو هم بدرد آوردم .
romangram.com | @romangram_com