#قهوه_تلخ_پارت_97
_بعضی وقت ها بدون اینکه خودم بخوام توی فکر وخیال گذشته قدم میزنم با اینکه گذشته عذابم میده ویادآوری خاطرات تلخ برام مثل سم می مونه بازم ذهنم به سمتشون میره.
دستش را جلوی چشمایش گرفت وگفت:داغونم داغ اون روی دلمه ،رفتن اون از یه طرف وفوت بابام از طرف دیگه داغونم کرد ،تنها شدم تنهاتر از گذشته.فکر می کنم پشت در بسته قرار گرفتم وهیچکس صدام رو نمیشنوه به جز خدا وتنها دری که برام باز است در قبرستون است.
ابروی درهم کردم وگفتم:شما چقد ناامید هستین ،گذشت رفت الان به فکر الانتون باشید نه گذشته ونه آینده،خودتون رو شکست خورده نشون ندید.از این دنیا استفاده کنید ،نفس بکشید وزیبای های این دنیا رو ببینید وخداروشکر کنید.همیشه بگید من می تونم.هیچ وقت برای نفس کشیدن دیر نیست ،مطمن باشید یه روزی حسرت امروز رو می خورید پس از امروزتون استفاده کنید.
لبخندی زد وگفت:شما سنخرانی تون عالیه وبا حرف هاتون آدم رو امیدوار می کنید.
_اونیکه امیدوارمون می کنه خدا است نه بنده هاش.
سری تکان داد وگفت:موافقم با حرفتون.
_با این هم موافقید که مثل دیروز قدم بزنیم؟
لبخندی زد وگفت:بله.
کیفم را برداشتم وچند قدمی برداشتم نگاهی به طرفش کردم:چیشد صرف نظر کردین؟
_نه چرا صرف نظر؟
_دیدم ایستادین.
لبخندی زد واومد به طرفم،قدم هایش را همزمان با قدم هایم بر می داشت.نگاهی کردم وگفتم:قبل از هر چیز تا از یادم نرفته بهتون بگم که امیرسام شماره تون رو می خواست.
نگاهش را به سمت من چرخوند وگفت:منم کارش داشتم می خواستم شماره شو از شما بگیرم.
لبخندی زدم وگفتم:چه کاره مهمی است که امیرسام هم کارتون داشت.
چشپایش را درشت کرد و با انگشت سبابه اش گفت:باز کنجکاو شدین.
romangram.com | @romangram_com