#قهوه_تلخ_پارت_95


_پس به منم حق بدین که خسته نشم .

لبخندی زد وگفت:من قانع شدم.

بعد از خوردن شام ،آقامحسن خواست ما رو برسونه خونه،سلین وسوده هم گفتن ما میایم قبل اینکه ما رو برسونه خونه رفتیم پارک وتوی اون هوای سرد قدم زدیم .مامان که حسابی سردش شده بود گفت:زود بریم خونه.

گفتم:همگی دعوت من یه فنجون قهوه.

آقا محسن گفت:توی این هوای سرد می چسپه آدم قهوه بخوره.

بعد از خوردن قهوه ،رفتیم خونه واز آقامحسن وسلین خداحافظی کردیم.شب خوب وبیادماندنی بود.

شروع یک صبح زمستانی با صدای کلاغ ها و سردی هوا یعنی زندگی وآرامش.پرده ی حریری اتاقم را کنار زدم وخمیازه ی کشیدم .به چهار طرف حیاط نگاه کردم برگ های زرد رنگ کف حیاط رو پوشونده بود وبوی زمستان ونم باران به مشامم می خورد،هوا بیرون سرد بود سردتر از دیروز ،عطسه ی کردم وپنجره را بستم به طرف آینه ی که کنار دیوار بود رفتم وموهایم را شانه زدم ودستی به صورتم کشیدم از اتاقم بیرون شدم مامان مثل همیشه مشغول گردگیری بود.سرش را بلند کرد وگفت:سلام،صبحونه حاضره دست وصورتت رو بشور بیا بخور.

خمیازه ی کشیدم وگفتم:سلام صبح بخیر،باشه الان میام.

دست وصورتم رو شستم وحوله صورتی رنگ رو برداشتم صورتم رو خشک کردم وبعد مشغول خوردن صبحانه شدم.مامان نگاهم کرد وگفت:امروز هوا سرده.

گفتم:نه خیلیم خوبه.

اخمی کرد وگفت:منظورم این بود که هوا سرده بیرون نمیری.

_وای نه مامان من نمی تونم توی خونه زندونی شم من میرم پارک.

صندلی که رو به رویم بود کمی به عقب کشید ونشست :نه نمیری فهمیدی یا نه؟

از روی صندلی بلندشدم وگفتم:نه نفهمیدم چون من میرم .

از آشپزخانه بیرون شدم و به طرف اتاقم رفتم بعد از چند دقیقه لباس پوشیدم مامان توی اتاق اومد وگفت:تو چرا به حرفم گوش نمیدی؟

romangram.com | @romangram_com