#قهوه_تلخ_پارت_90


مامان با صدای بلند گفت:باز چه مرگته؟

لبخندی زدم وگفتم:یخورده خستم و بی حوصله.

_اشکال نداره اونجا بریم سوده رو ببینی حالت خوب می شه.من تا موقع برم لباس باباتو اتو بزنم.

از روی تخت پایین شدم وبه طرف پنجره رفتم :مامان جان می گم شما برید من نمی تونم بیام چون حوصله مهمونی ندارم.

از صداش معلوم بود عصبانی شد :شیرین مثل بچه ها لج نکن و روی حرفم حرف نزن آماده می شی که بریم.

بالافاصله از اتاق رفت بیرون وبا عصبانیت در را بست.صدای بابا میومد که گفت:وای خانم چخبرته تو که از شیرین هم بدتر شدی.

لبخندی زدم وزیر لب گفتم:مامان حسابی ناراحت شد اگه آماده نشم اینبار فکر کنم سقف اتاق بکوبه زیر سرم.نگاهم را بیرون چرخوندم وبه خورشید که دست نوازش روی درخت کشید بود خیره شدم .کلاغ های سیاه قارقار می کردن واز روی درخت پرواز کردن ،برگ های درخت همه ریخته بود وفقط شاخه های خشکش مانده بود اما هنوزم زیبای خاص خودش را داشت نگاهم را کمی پایین تر به طرف تاب سوق دادم خیس بود باران حسابی خیسش کرده بود و رنگ وروی کهنه اش را شسته بود.دستی به موهام کشیدم وبه طرف کمد لباسم که گوشه ی اتاق بود رفتم .چشمام رو بستم ودستم را گذاشتم روی یکی از لباس هایم وگفتم:تو رو می پوشم.چشمایم را باز کردم وگفتم:وای نه تو که لباس تابستونی هستی .اینبار چشمایم را بستم وگفتم:آره تو انتخاب شدی.چشمایم را باز کردم ولباس را برداشتم کنار آینه رفتم وگفتم:خوشگله بهم میاد.موهایم را شانه زدم وبعد لباسم را پوشیدم و آرایشی ملایمی کردم کمی عطر روی آستینم را زدم تا خوشبو شود.روسریم را گره دادم دور گردنم.





بعد از چند دقیقه با صدای مامان از اتاقم بیرون شدم.بابا که داشت کتش را تنش می کرد خیره شد به من وگفت:ماشالا هزار ماشالا مثل فرشته ها شدی.مامان نگاهی کرد وگفت:خب مگه چی می شه که همش اینجوری به خودت برسی؟

_چیزی که نمی شه ولی من دوست ندارم.

بابا لبخندی زد وگفت:آفرین به دختر زرنگم.

مامان به طرف در رفت وگفت:بیاین دیگه اینقد تعریف نکن از شیرین.

لبخندی زدم وگفتم:باز مامان حسودیش شد.

_بیاین دیگه که در رو می بندم.

romangram.com | @romangram_com