#قهوه_تلخ_پارت_85
_آره شما .
لبخندی زدم وگفتم:چیزی خاصی نمی گفتم جز یک دلنوشته.
_به نظرتون این خاص نیست؟
امیرسام با صدای بلند گفت:پس توهم عاشق نوشته های شیرین شدی؟
فرهاد نگاهی به امیرسام کرد وگفت:حرف دلمه .
بعد از اینکه نهار خوردیم از همدیگه جدا شدیم .من با امیرسام رفتم وفرهاد از ما جدا شد.توی ماشین صندلی جلو کنار امیرسام نشستم واز پشت شیشه به بیرون خیره شدم،باران بند آمده بود وخورشید کم کم داشت از پشت ابرها بیرون می آمد وبا تابش نورش قطره های جا مانده از باران را خشک می کرد.امیرسام دستش را روی دستم گذاشت وگفت:شیرین توی فکری چیشده؟
نگاهش کردم وگفتم:دارم به بیرون نگاه می کنم چیزی نشده.
_یه سوال بپرسم شیرین؟البته اگه دوست نداشتی جواب نده.
نگاهم کرد بدون اینکه حرفی بزند دستش را از روی دستم برداشت وگفت:هیچی خاله جان بی خیال.
می دونستم چی می خواد بپرسه ولی روش نمی شد .من از نگاهش حرف هاش رو می خوندم امیرسام عادت داشت با سکوت حرفش را بزند.لبخندی زدم وگفتم:حواست به جاده باشه برات تعریف می کنم،فرهاد شمس هیچ رابطه ای باهام نداره...
وسط حرفم پرید وگفت:خدا مرگم بده خاله من منظوری نداشتم فقط یه سوال بود.
خندیدم وگفتم:منم جای تو می بودم این سوال رو می پرسیدم،آقای شمس مثل من تفریحش اومدن به اون پارک هست ،منم کنجکاو بودم بدونم مشکلش چیه چرا همش توی فکره،تعقیبش کردم ...تا اینکه خودش همه چی رو بعد از خوندن نوشته هان گفت،اون بچه پروشگاه است باباش بنا به دلایلی برده اون رو گذاشته دم پروشگاه ،اما بعد از هیجده سال سراغش رفته...الانم که وضعش خوبه ولی عاشق شده وشکست خورده بدجور تنهاست ولی امروز فکر کنم کنار ما بهش خوش گذشت...
امیرسام وسط حرفم پرید وگفت:به خاطر همون گفت (شما یه خونواده بزرگ وخوشبخت هستین).
romangram.com | @romangram_com