#قهوه_تلخ_پارت_80
نگاهش را به من دوخت:حق باشماست،اون دوستم داشت وبعد این همه سال اومده بود که منو ببره با خودش،اولش قبول نکردم ولی گفت:سربازی تو می خرم ،برات شناسنامه به اسم خودم می گیرم کاری می کنم که آب توی دلت تکون نخوره.
از روی صندلی بلندشدم وشال گردنم را محکم دور گردنم پیچیدم دستم را روی میز چوبی قهوه ای رنگ گذاشتم ونگاهی بهش کردم:شما رفتین باهاش؟
_آره رفتم،وقتی زنش منو دید کلی دعوا به پا کرد.
سکوت کرد وتوی فکر رفت.چند قدمی نزدیکش رفتم وگفتم:وا چرا دعوا؟
با دستش زد روی پیشونیش وگفت:چون من بچه سر راهی بودم چون من بچه خودش نبودم.
_بچه شوهرش که بودین.
_به بابام گفت(تا وقتی این توی خونه است من پام رو توی خونه نمی زارم چون این کثیفه،رفت یکی دوهفته خونه ی اقوامش.بابام دوتا پسر داره هر دوتا آمریکا هستن ،وقتی دید زنش ترکش کرد نفرین می کرد به خودش که ای کاش روز اول میاوردمت ومی گفتم بچه ای منی،در جوابش گفتم چون نامرد بودی وخوشگذرون بعدشم از خونه زدم بیرون.بهش گفتم:دیگه سراغ من نیا. چون به همه گفته بودم که خونوادم توی زلزله رودبار مردن، هیچکی نمی دونست که بچه پرورشگاهم .بعد یه مدت وکیلش رو فرستاده بود ،ارث منو داد بیشتر از اون بچه هاش ،خونه وماشین ویه مقدارش رو سرمایه گذاری کردم.خیلی دوست داشت بهش بگم پدر;بهش بگم پدر بخشیدمت ازت دلخور نیستم ;گذشته ها رو فراموش کردم.ولی نگفتم...
وسط حرفش پریدم وگفتم:مغرور بودین ولی الانم دیر نشده.
از توی آلاچیق بیرون رفت وسرش را بلند کرد وبا صدای بلند گفت:دیر شده خیلی دیر خیلی.
شدت بارش باران تندتر شد وصورتش را خیس کرد با کف دستش صورت خیسش را پاک کرد وگفت:اون دیگه نیست رفت برای همیشه...
نمی توانست حرفش را ادامه بدهد بغضش ترکید واشک هایش همزمان با قطرهای باران می ریخت.جا خوردم از حرف هایش با تعجب گفتم:یعنی چی که رفت!
چشمای خیسش را به چشمایم بخیه کرد وگفت:من دیر رسیدم خیلی دیر .بابام مرده بود وقتی رسیدم،دلم می خواست یبار دیگه چشماش رو باز کنه وبهم بگه فرهاد پسرم.ولی دیگه باز نکرد چشماش رو...
سفیدی چشمایش قرمز شده بود وبغض گلویش را گرفته بود ساکت شد و روی سکوی که کنار درخت بود نشست وسرش را پایین گرفت،به طرفش رفتم وبهش خیره شدم براش نگران بودم ولی نمی توانستم گریه کنم .سرش را بلند کرد وگفت:من نادیا رو دوست داشتم همیشه که ازم می پرسید (پدر ومادرت کجا هستن)می گفتم :فوت کردن.می گفت :(قبرشون کجاست)هیچی نمی گفتم .تا اینکه پدرم فوت کرد،نادیا رو دعوت کردم برای مراسم تدفین بابام .بهش همه چی رو گفتم.وقتی فهمید بچه پرورشگاهی هستم ازم متنفر شد تنهام گذاشت مثل قبلاها جوابم رو نمی داد بعد چند وقت دعوتم کرد مراسم نامزدیش ،وقتی دیدمش داغون شدم; خورد شدم...
ساکت شد ونگاهش را به آسمان دوخت.باران کم کم داشت بند می آمد وهردویمان ساکت بودیم وبه آسمان نگاه می کردیم.
با صدای زنگ گوشیم هر دو از فکر وخیال پریدیم بیرون.دستم را توی جیب کتم کردم وگوشیم را برداشتم با دیدن اسم امیرسام لبخندی گوشه ی لبم نشست:سلام امیریل خوبی عزیزم؟
romangram.com | @romangram_com