#قهوه_تلخ_پارت_79
چقدرسخته،تمام عمرت روکنارکسی باشی که دوست نداره.
چقدردردآوره جای زخمایی که روی دلت به یادگارمونده.
شایدتیکه های قلبت روکنارهم بذاری ودرستش کنی ؛امااون قلب دیگه قلب سابق نمیشه وجای زخماش همیشه موندگاره.
چقدرسخته....
با ناراحتی گفت:هیچ وقت دیگه قلبم درست نمی شه ،من دوستش داشتم اون دوستم نداشت...
اشک هاش می ریخت ساکت شد وچشمایش را بست .هر دوی مان خیس باران بودیم قدم هایم را به سمت آلاچیق برداشتم و به طرف آلاچیق رفتیم.بر روی چهار پایه بزرگی که آنجا بود نشستیم ودستی توی موهاش کشید.
_حسابی خیس شدین .
نفسی کشید وگفت:اشکال نداره درعوضش شما با دلنوشته هاتون بهم امید دادین.
_می شه ازتون سوال بپرسم؟
نگاهی کرد وگفت:بله بپرسین.
_از حرف هاتون فهمیدم که توی پرورشگاه بزرگ شدین وبعدش پیش استادکارتون بودین وهیچیم نداشتین اما الان همه چی دارین از کجا؟البته ببخشید فوضولی من رو ،اگه نمی خواهین جواب ندین.
از روی چهارپایه بلند شد وبه گوشه آلاچیق که باران می چکید رفت ،دستش را دراز کرد به سمت قطره های باران وگفت:یه روز مربی که توی پرورشگاه باهام خوب بود بهم زنگ زد وگفت:(فرهاد بیا پرورشگاه کارت دارم)گفتم چه کاری ؟گفت(بیا اونجا باهمدیگه حرف بزنیم)رفتم پیشش از اینور وانور تعریف کردیم بهم گفت(فرهاد اگه بفهمی بابات زنده است چه عکس العملی نشون میدی؟)با تعجب گفتم:چی می گین کدوم بابا من که پدر ندارم .گفت:(همونی که توی سال 69تورو آورده دم پرورشگاه گذاشته)خندیدم وگفتم:بعد از این همه سال الان برام بابا پیدا شده؟گفت(آره ،پدر تنیته وتو پسر خونیش هستی)هرجور بود راضیم کرد که فردا همون ساعت برم پرورشگاه وپدرم رو ببینم قبول کردم با اینکه هیچ حسی نداشتم من دیگه ۱۸سالم بود وایام امتحان هات ترم آخر دبیرستانم بود با وجود اون همه سختی درسم رو ادامه داده بودم وشب ها تا صبح کار می کردم استراحت نداشتم.فرداش رفتم که پدرم رو ببینم .اونجا که رفتم یه پیرمرده که سنش هفتاد به بالا بود رو دیدم که می گفت :پدرمه و همه ی حرفاش درست بود.بهش گفتم:توی این هیجده سال کجا بودی؟چرا تنهام گذاشتی چرا؟هیچی نمی گفت جز اینکه معذرت می خوام، جبران می کنم.آخه چه جبرانی.
قطرهای باران را که توی دستش چکیده بود را ریخت ونگاهش را به طرف من چرخوند :من سنگدل نیستم ولی دیگه برام سخت بود درک اینکه توی اون سن پدر برام پیدا بشه.اولش قبولش نکردم اما بعدش به خودم گفتم:فرهاد خدا صداتو شنیده لگد به شانست نزن .با اینکه هیچ علاقه ی بهش نداشتم باهاش رفتم ولی اول بهش گفتم باید بگی چرا تنهام گذاشتی ؟مادرم کجاست؟گفت(مادرت زن صیغه ای من بود،من زن وبچه داشتم ولی چون خانمم مریض بود با مادرت آشنا شدم اونم زن مطلقه بود واز خداش بود که زن صیغه ای من بشه چون بهش کلی پول دادم وگفتم تامینت می کنم به شرطی تو تامینم کنی)تف انداختم توی صورتش گفتم من بچه ی صیغه ای تو بودم یعنی.گفت(نمی خواستیم تو به دنیا بیای ولی یه روز ماه بانو اومد وگفت:ازمن حامله است. گفتم:دروغ می گی کلی کتکش زدم ولی بعد چند وقت مشخص شد که حامله است وبچه ی خودمه،بهش پول دادم که سقط کنه تورو ولی اون تورو ننداخته بود،موقع زایمان بعد اینکه تو به دنیا اومده بودی اون مرده بود ومن موندم وتو،می دونستم زنم تو رونگه نمی داره به خاطر همین تنها راهی که به فکرم می رسید پرورشگاه بود آوردمت دم پروشگاه با مقداری پول گذاشتم)حالم ازش بهم می خورد چون منو از نعمت پدر ومادر محروم کرده بود. چون زندگیم رو خراب کرده بود.
از شدت بغض سرفه ی کرد وگفت:من دیگه از آب وآتیش گذشته بودم هیجده سالم بود.
درجوابش گفتم:آدم اگه صدسالشم بشه بازم یه بچه است برا پدر ومادرش.
romangram.com | @romangram_com