#قهوه_تلخ_پارت_8


سوده رو بغل گرفتم وصورت ناز،عروسکیشو بوسیدم دستی توی موهای ویزویزیش کشیدم وآروم دم گوشش گفتم:خاله فدات بشه،عزیزم قول دادم هروقت تونستم میام .

سوده لباشو روی لپم گذاشت ویک بوس گنجشکی لپم رو زد.بغلش کردم وسلام احوال پرسی با آبجی سلین ،آقامحسن(شوهر شهین)کردم.مامان با صدای بلند گفت :الانم نمی اومدی،تو صبح رفتی بهت گفتم زود بیای ولی حرف هیچکس رو گوش نمیدی.بابا،با صدای مهربون وگرمش گفت:خانم تو چرا اینقدر به این بچه گیر میدی؟

محسن لبخندی زد وگفت:آقایی یغمایی ،منظور شما از بچه که شیرین نبود!؟فکر کنم به سوده گفتین بچه ؟

بابا ،نگاهی به محسن کرد وگفت:شیرین من،اگه پنجاه سالشم بشه بازم برای من بچه هست نه بزرگ.

آبجی شهین وسلین باصدای به ظاهر ناراحت گفتن:خدا بده شانس ،تا روزی ما دوتا مجرد بودیم بهمون بچه نگفتین،ما از ترس شما جرأت نمی کردیم با صدای بلند بخندیم چه برسه به اینکه تا این موقع بیرون باشیم.

مامان لبخندی زد وگفت:شما دوتا مثل شیرین زرنگ وچرب زبون نیستین.

من درحالیکه سوده بغلم بود خشکم زده بود و به حرفهاشون گوش می دادم.بابا،نگاهی بهم انداخت، گفت:بیا پرنسسم کنارم بشین.

بغل دست بابا نشستم .

_آبجی شهین،امیرسام کووو ؟نکنه نیومده !؟باز مثل همیشه بهونه بیار،امیرسام درس داشت و امتحانهات ترمش شروع شده واز این حرف ها.

شهین لبخندی زد وگفت:آره گلم،امیر درس داشت دانشگاه بود.

_شوهرت چی ؟اونم شرکت بودگفت نمی آم چون سرم شلوغه؟

همگی با هم شروع کردن به خندیدن ،بابا گفت:باریکلا به هوش وزکاوت شیرینم،دیدین چه خوب بدون اینکه شماها چیزی بگید همه چیو فهمید.

آبجی سلین گفت:چون دیگه نیومدن امیرسام وآقا مازیار تکراری شده وهمه مون می دونیم که همیشه کار دارن ،درس دارن;سرشون شلوغه.

همگی مشغول حرف زدن شدن .من وسوده رفتیم اتاقم.مامان بعد یک ساعت باصدای بلند گفت:شیرین بیاین شام آماده هست.

بعد از شام کنار بابا نشستم از اینور واونور تعریف کردیم.آقا محسن گفت:شیرین جان،تو همیشه پارک م ری ؟حوصله ات سر نمیره؟اونجا چیکار می کنی؟

romangram.com | @romangram_com