#قهوه_تلخ_پارت_77


لبخندی زدم:می خوام خاطرات کهنه شسته بشه.

لبخندی زد وگفت:بنظرتون به سرما خوردتون می ارزه؟

دستم را بالا بردم وگفتم:تا خدا رو دارین بی خیال سرما وبارون.

_حق باشماست.

کمی نزدیک تر آمد وگفت:پس موافقین زیر بارون راه بریم.

سری تکان دادم ودست هایم را توی جیبم گذاشتم،باد سردی می وزید و درخت ها را تکان می داد صدای شُرشُر بارون حس خوبی بهم می داد .بعضی ها چتر داشتن وبعضی ها مثل ما بدون چتر بودن.نگاهی به صورتش کردم خیس آب شده بود .توی فکر بود با صدای بلند گفتم:من از بچگی عاشق بارون بودم .همیشه وقتی بارون می بارید زیر بارون راه می رفتم وخاطرات تلخ رو مرور می کردم وبا یادآوری خاطرات شیرین می خندیدم.

_من همه ی خاطراتم تلخ است.

_وای این حرف رو نگید ،شما چرا اینقد ناامید هستین؟

_من بهترین روزهای زندگیم رو توی یه محیط بسته با چند بچه ی قد ونیم گذروندم وهرشب به امید این می خوابیدم که فردا به احتمال هزار درصد از اونجا میرم بیرون منم خونواده دار می شم ;منم مثل بقیه از نعمت پدر ومادر یرخوردار می شم .ولی افسوس این حسرت به دلم موند تا اینکه شانزده سالم شد وبرای همیشه از اونجا بیرون شدم.اولش ترس داشتم بیرون برام بزرگ بود من به همون محیط کوچیک با بچه های قد ونیم قد عادت کرده بودم وانس گرفته بودم.هیچ جا رو نداشتم حتی یه نفر،تنها جای که می تونستم برم کارگاه نجاری بود که از یازده سالگی اونجا آموزش دیده بودم.اولش استادکار قبولم نکرد ولی وقتی دید گریه می کنم و میگم بی سرپناهم دلش به حالم سوخت وگفت (میزارمت به یه شرط.بدون اینکه شرط شو بشنوم گفتم قبول)اون بهم جا ومکان دادن توی یه اتاق کوچیک کنار خروارها چوب ومن در عوضش صبح تا شب براش کار می کردم تا یه لقمه نون بهم بده که مبادا از گشنگی بمیرم .در حسرت این بودم که یبار غذای آنچنانی بخورم.افسوس بدگذشت بهم خیلی بد...

بغض گلویش را گرفته بود ساکت شد بدون اینکه حرفی بزنه سرش را پایین کرد،دقیق نمی دونستم مشکلش چیه ومنظورش از اون محیط در بسته واون بچه ها چیه ولی عجیب دلم برایش می سوخت.نگاهم را به چشمای سیاه اش دوختم،متوجه ی اشک هایش شدم که همزمان با قطره های باران از روی گونه اش سُر می خورد،وقتی متوجه ی نگاهم شد صورتش را برگردوند ازم که مبادا اشک هایش را ببینم.سرم را بلندکردم به طرف آسمان وچشمایم را بستم قطره های بارون روی صورتم می رقصید ویکی پشت سر دیگری به پایین سُر می خورد .خواستم سکوت خفه کننده را بشکنم دست هایم را به سمت آسمان دراز کردم:

شاید خیلی وقت باشد که ندارمت مثلا بیشتر از یک سال!شاید دلم می خواست کنارم باشی تا بستنی قفی کافه کنار خیابان را باهم بخوریم.یا کنار جدول های خیابان قدم بزنیم. یا...

شاید آن وقت ها فهمیده بودم،خیلی وقت بود نداشته بودمت،خیلی وقت بود که می خواستی بگویی بروم.رفتم تا زندگی ات بدون من راحت باشد.اما زندگی من هم بدون تو راحت است؟

نگاهم را به طرفش سوق دادم وگفت:آیا زندگی شما بدون او راحت است؟

اشک هایش را پاک کرد وگفت:ای کاش راحت بود.فکر می کردم نادیا همه ی زندگیمه به خودم می گفتم اگه پدر ومادر نداشتم ولی خدا بهم نادیا رو داده همه ی زندگیمه ولی نه اشتباه بود،اون منو به خاطر خونوادم می خواست وقتی فهمید بچه پرورشگاهیم نگاهش بهم عوض شد ومثل سابق دوستم نداشت.

چرا مردم به بچه پرورشگاهی ها با نگاه ترحم نگاه می کنند؟چرا؟

romangram.com | @romangram_com