#قهوه_تلخ_پارت_76
_زیر باران باید رفت ،جور دیگر باید دید چشم ها را باید شست.شما باید خاطرات گذشته رو بشورین چون ممکنه اون برنگرده.
_برنمی گرده هیچ وقت.
_خوبه خودتونم می دونید که بر نمی گرده پس خودتون رو عذاب ندین.
_من توی باغ خوشبختی فقط یک گل داشتم که اونم تنهام گذاشت.
_پدر ومادرتون بهترین گل های زندگیتون هستن هیچ وقت این رو فراموش نکنید.
ایستاد ولحظه ای مکث کرد بعد از چند ثانیه گفت:پدر ومادر چه کلمه ی مقدسی...اما کدوم پدر ومادر.
آه سردی کشید وساکت شد.نگاهی به ظاهر پریشانش کردم وگفتم:شما پدر ومادر ندارین؟منظورم اینکه از دست دادینشون؟
با ناراحتی گفت:طعمشون رو نچشیدم چون بدبخت بودم از بدو تولد...
وسط حرفش پریدم وگفتم:وای این حرف رو نگید شما اگه بدبخت بودین الان اینجا نبودین ،شما یه مهندس ساختمان ساز هستین پول دارین جا ومقام دارین، سلامتی دارین...
درحالیکه که داشتم حرف می زدم گفت:شما هیچی نمی دونید از من،اگه می دونستین به راحتی حرف نمی زدین.
نگاهش را چرخوند به درختچه های کوچکی که آن طرف بودن دستش را جلوی چشمایش گرفت وبا صدای بلند گفت:خدایا بدجور بهت نیاز دارم تنهام نزار.
قطره های باران بیشتر شد وباران باشدت می بارید.همه در حال فرار از باران بودن که مبادا خیس شوند،هوا کمی سرد شد .نگاهی کرد به طرفم وبا اشاره ی دستش گفت:سرما می خورین بریم زیر اون آلاچیق تا موقعی بارون بند میاد.
قدم هایش را به سوی آلاچیق برداشت ونگاهی به من کرد:چرا ایستادین؟
romangram.com | @romangram_com