#قهوه_تلخ_پارت_74
سرش را بلند کرد ودستش را بالا گرفت تا قطرهای باران توی دستش بریزه ،بعد از چند ثانیه سرش را پایین کرد ودستش را پایین کرد نگاهی به قطرهای باران که توی دستش بود کرد وگفت:معلومه مثل این قطره های بارون سرخوش...
وسط حرفش پریدم وبا هیجان گفتم:و سرحالم.
لبخندی زد ودستش را پایین کرد:عالیه ان شالله همیشه خوب باشید.
_ممنون.
نگاهی کرد وگفت:می خواهین همین جا وایستین وحرف بزنیم؟
با صدای بلند گفتم :بهتر از نشستن روی اون صندلی است.
سری تکان داد وگفت:حق با شماست.
_موافقین راه بریم وحرف بزنیم؟
چشمایش را درشت کرد وبا حالت گنگ گفت:چی؟
انگشت هایم را به حرکت در آوردم وگفتم:راه بریم .
با صدای بلند گفت:آهان فهمیدم ،بله هرجور راحتین.
دست هایم را داخل جیبم کردم وچندقدمی رفتم اما اون هنوز سرجاش ایستاده بود ،نگاهی کردم به قد بلندش که چون کوه استوار بود وسرم را تکان دادم:چیشد صرف نظر کردین؟
_نه چرا صرف نظر .
قدم هایش را برداشت و به طرفم اومد با کمی فاصله ازهمدیگه زیر بارون به راه افتادیم.هر دو ساکت بودیم وبه دور واطراف نگاه می کردیم،همه با شوق وهیجان زیر بارون راه می رفتن وباهمدیگه حرف می زدنند.برگ های درخت ها شسته شده بود با قطرهای باران وبوی تازگی می داد،هوا کمی سرد بود احساس کردم سر دماغم قرمز شده،نگاهم را چرخوندم به صورت آقای شمش،وقتی دیدم بینیش قرمز شده با صدای بلند خندیدم .ایستاد وبا تعجب گفت:چیشدمن که حرفی نزدم!
دستم را جلوی دهنم گرفتم وبه دماغش خیره شدم.دستش را روی دماغش گذاشت ونگاهی به چشمایم کرد وبعد از چند ثانیه شروع کرد به خندیدن.در حالیکه می خندید گفت:شما یه نگاه به بینی خودتون بندازید مثل لبو شده.
romangram.com | @romangram_com