#قهوه_تلخ_پارت_73
_بیا نهار تو بخور زیاد حرف نزن.
_ جواب منو بدین.
با عصبانیت گفت:بشین نهارتو بخور.
بابا نگاهی کرد وگفت:وای زن سرم ترکید از شدت درد فقط سروصدای شما دوتاست.خب چرا انداختیش بیرون.
با تعجب به بابا نگاه کردم وگفتم:میومیوی منو انداختین بیرون!
بابا با نگاه مهربانش گفت:دخترم نگران نباش مامانت اونو برد بیرون جاش توی خونه نبود.
رو به مامان کردم:شما کجا بردینش؟بگید کجا بردینش؟
مامان روی صندلی نشست بدون اینکه حرفی بزند مشغول کشیدن برنج شد.وقتی دیدم مامان حرف نمیزنه رفتم داخل اتاقم وبا عصبانیت در را بستم.پشت در نشستم پاهایم را جم کردم وسرم را روی پاهایم گذاشتم.
لباس پوشیدم وکیفم را برداشتم از حیاط بیرون شدم ،دم حیاط ایستادم وسرم را بلند کردم نگاهی به آسمان کردم وبه گریه ی ابرها خیره شدم .آسمان کمی صاف بود وقطرات باران آرام آرام بر روی زمین می ریخت،صورتم کمی خیس شد سرم را پایین کردم .با دست هایم صورتم را پاک کردم،در حیاط را بستم روانه ی رفتن شدم .دلم بدجور غبارغم گرفته بود دوست داشتم مثل آسمان گریه کنم ولی بی فایده بود اشک از پشت پرده ی نازک چشمم نمی ریخت.دلم گرفته بود عجیب دلم بوی دلشکستگی می داد ولی بی فایده بود من مثل عروسکی بودم که از بدو تولد لبخند را بر روی لبم حک کرده بودند.من با سکوتم غم ها را توی دلم کاشتم وهیچ وقت بغض را ویل نمی کنم خسته شدم از این بغض های لعنتی ،دلم می خواد گریه کنم تا سبک شم ولی بی فایده بود.خیره شدم به درختی که کنار صندلی روزهای سردم بود برگ های درخت یکی پشت سر دیگری می ریخت ،چند قدمی به نزدیک رفتم دستم را جلوی چشمایم گرفتم وخمیازه ی کشیدم ناگهان صدای در گوشم طنین انداز شد .دستم را از جلوی چشمایم برداشتم ونگاهم را به طرف صدا سوق دادم نگاهی کردم وبا صدای بلند گفتم:شما بودین؟
ابروهای پرپشتش را بالا انداخت وگوشه چشمی با چشم های سیاه اش نگاه کرد،لبخندی دلنشین روی لب های درشتش نشست وبا صدای خوش آهنگش گفت:سلام خانم یغمایی.
دستم را پشت گردنم گرفتم وبا بی حوصلگی گفتم:سلام صبحتون بخیر.
چندقدمی نزدیک آمد بوی عطرش حس خوبی بهم داد نفسی کشیدم وهمراه با بوی خوش باران بوی عطرش را وارد ریه هایم کردم.نگاهی کرد وگفت:شما حالتون خوبه؟
لبخندی زدم وسرم را بلند کردم وگفتم:آقای شمس توی این هوای آزاد با دیدن این نعمت بزرگ خدا که از آسمان می ریزه به نظرتون حالم بداست؟
romangram.com | @romangram_com