#قهوه_تلخ_پارت_68


_باید برم خونه چون دیر شده ،اگه دیر برم مامانم نگرانم می شه.

به طرفم اومد وبا نگاه مهربانش گفت:خوشحال شدم از هم صحبتی باشما.

سری تکان دادم وگفتم:همچنین.

_قرار بود امروز نوشته هاتون رو برام بیارید .

_خوبه یادم آوردین از یادم داشت می رفت.

دفترچه رو از توی کیفم برداشتم ..





بعد از اینکه دفترچه را دستش دادم ازش خداحافظی کردم ،میومیو را بغلم کردم وشال گردنم را جلوی دماغم گرفتم تا سوز سرما را حس نکنم.روی برگ های زرد رنگ قدم زدم و به حرف های آقای شمس فکر کردم که می گفت(برگ ها حرف می زنند)حق با اون بود.ایستادم و کمرم را خم کردم برگ را از زیر پایم برداشتم و خیره شدم به برگ،به خودم گفتم:چرا تا حالا متوجه نشدم که برگ ها حرف می زنند!برگ را انداختم وقدم هایم را تند برداشتم از پارک بیرون شدم.باید هر چه زودتر به خانه می رفتم چون مامان مخالف دیر رفتنم به خانه بود.باصدای زنگ گوشیم لحظه ای ایستادم ودستم را در جیبم کردم گوشیم رو برداشتم با دیدن شماره ی امیرسام ابروی بالا انداختم و زیر زبون گفتم:دلم برای آهنگ صدات تنگ شده عزیزخاله.گوشی را نزدیک گوشم بردم وبا شنیدن صداش خوشحالی در وجودم ریشه دواند.

_سلام خاله جون خوبی عزیزم؟

سکوت کردم وبه صدایش گوش می دادم بعد از چند ثانیه وقتی صدایم را نشنید گفت:شیرین جان صدام رو داری ؟

سرفه ی کوتاه کردم وگلویم را صاف کردم:سلام خوبم خوبی؟

_نکنه هنوز ازم قهری!

سکوت کردم وحرفی نگفتم،باصدای بلند گفت:شیرین جواب ندادی قهری خاله؟

خندیدم وگفتم:نه عزیزم چرا قهرباشم!تو که کاری نکردی که ناراحت باشم.

romangram.com | @romangram_com