#قهوه_تلخ_پارت_66






دستش را توی خرمن موهای سیاه اش فرو برد وچشمایش را بست سرش را به صندلی تکیه داد.سرفه ی کوتاه کردم وگفتم:موندن اجباری نیست به زور نمی شه قلب یه نفر رو نگه داری برای خودت.

چشمایش را باز کردونگاهش رابه چشمایم بخیه زد،لحظه ی مکث کردم و دوباره ادامه دادم:بعضی ها میان توی زندگی آدم تا از خواب بیدار بشیم وبفهمیم که عشق وجود داره ولی باید صبور بود ودل زلیخا را داشت باید از خیلی چیزها دست کشید و خیلی چیزها راتحمل کرد ،عشق واقعی اونه که پات بمونه وهیچ شونه خالی نکنه ،یه آدم عاشق هیچ وقت سیر نمی شه از عشقش بلکه روز به روز تشنه ی عشقش می شه ،به نظر من اولین مرحله توی عشق راستگویی است بعدش ایمان داشتن دو طرف باید به هم دیگه ایمان داشته باشن .اما عشق های الان اکثراً هوس است تا عشق ،بعد از ۶ ماه دو طرف سیر می شن از همدیگه یا خیلی زود یکی بهتر رو گیر بیارن میرن سراغ اون یکی .کمتر کسی در ره عشق صبور است و از خودگذشتگی می کنه عشق راستین عشق زلیخا به یوسف بود با اینکه از یوسف دور شد واطلاعی ازش نداشت بازم عاشقش موند وکور شد از عشق به یوسف،اما عشق های الان دو روز از همدیگه خبر داشته نباشن فراموش می کنن همدیگه رو.من دقیق راجب شما وعشقتون نمی دونم ولی مطمنم اونی که شما دوستش داشتین دوستتون نداشته ،بازم جسارت من رو ببخشید به خاطر پررویم.

لبخندی زد وگفت:شما هنوزم می گید عاشق نیستین؟

کمی خودم را جمع وجور کردم وسرم را پایین کردم وآب دهنم را قورت دادم .خودم را سرگرم کردم با میومیو ،نوازشش کردم .

_فکر کنم ناراحتتون کردم!

سرم را بلند کردم نگاهی به برگ های خشک که روی میز افتاده بود انداختم وبا خونسردی گفتم:نه چرا ناراحت شم !

با دستش برگ ها رو از روی میز پایین ریخت و نگاهش را به سمت درختی که پشت سرم بود چرخوند:ماشالله به برگ های این درخت که هرچی می ریزه تموم نمی شه.

لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم میومیو را بغلم گرفتم وبه طرف درخت رفتم به تنه ی درخت تکیه دادم وسرم را بلند کردم گفتم:این درخت مثل همون آدم عاشق که هیچ وقت از عشق سیر نمی شه هرچند عشقش بد باشه،درسته برگ های درخت زرد وخشک شده ولی تلاششو می کنه که برگ هاش رو نزاره که بریزه ،چون بدون برگ هاش زشت می شه .

از روی صندلی بلند شد وبه طرفم اومد با ناراحتی نگاهی به درخت انداخت وگفت:آه ای روزگار خسته ام کاش یکی مثل برگ های این درخت بود که هوایم را داشت وبی هوا هوایم را می کرد.

نگاهم را به طرفش سوق دادم:خدا رو هیچ وقت فراموش نکنید اون هواتون رو داره بهتر از هرکس.

دستش را به تنه ی درخت تکیه داد:حق با شماست من توی این دنیا خدا رو دارم که از روی فرش منو به عرش رسوند.خدا اگه با من نبود الان وضعیتم درست مثل کارتون خواب ها بود.

با تعجب چشمایم را گرد وگفتم:منظورتون رو می شه واضح تر بگید!

آه سردی کشید وگفت:وقت زیاده برای ناگفته ها.

romangram.com | @romangram_com