#قهوه_تلخ_پارت_65
صورتش را به طرفم برگردوند وبا چشمای خیس اشک گفت:من خیانت نکردم ،من فقط کم شانس وبدبخت بودم ،من دوستش داشتم خیلی ،عاشقش بودم وقتی با عشق جدیدش دیدمش دیوونه شدم ،خورد شدم.از اون روز به بعد شدم یه آدم دیگه.اون رفت برای همیشه ولی من موندم با کلی خاطره شیرین که یادآوریشون آزارم میده وخفه کنندهست.
از حرف هاش می شد فهمید که عشقش ترکش کرده.باصدای بلند گفتم:اون پس خیانت کرده رفته یه عشق جدید پیدا کرده.شرمنده از اینکه ناراحتتون کردم .
به طرف صندلی رفت ودستش را روی صندلی گذاشت:من داغونم شما مقصر نیستین،من میام روی اون صندلی خراب شده می شینم به یاد روزهای که برام گنگ ونامفهوم بود وهیچ همدمی نداشتم ،پسربچه ی کهنه پوشی بودم که نیاز به محبت داشتم ویهو همه چی تغییر کرد وشما میاین می شنید روی این صندلی که بهتون حس نوشتن میده .
توی فکر رفتم با حرف هاش،چرا گفت( کهنه پوش)!
بدون اینکه حرفی بزنم سرم را پایین کردم ودستم را گوشه ی صورتم گرفتم.خیلی دلم می خواست برام همه چی را تعریف کنه.نگاهی به من کرد وگفت:مثل اینکه ناراحتتون کردم...
وسط حرفش پریدم وسرم را بلند کردم:نه چرا ناراحت!اتفاقا خوشحال می شم تعریف کنید البته اگه قابل می دونید و دوست دارین،آدم بعضی وقت ها با زنده کردن خاطرات گذشته سبک می شه .به من که این حس دست می ده شما رو نمی دونم!
سری تکان داد وبه سمت صندلی آمد روی صندلی نشست و آهی کشید،اونقدر سرد که سوزش سرما را احساس کردم و دست هایم را داخل جیبم کردم ،باد خنکی می وزید وشاخه های درخت را که پشت سرم بود تکان می داد وبرگ های طلایی رنگ از شاخه ها روی میز می افتاد،اولین برگی که کنارش افتاد را برداشت وجلوی صورتش گرفت ونگاهی تاسف برانگیز به برگ زرد رنگ کرد وبا ناراحتی گفت:چه زود گذشت خیلی زود.انگار همین دیروز بود بار اول دیدمش به قدری زیبا بود که بی مقدمه عاشقش شدم .صورتش مثل قرص ماه بود و نگاهش زیبا ودلنشین ،اولش کمی خجالت می کشید نگاهم نمی کرد ولی بعد اینکه من باهاش حرف زدم توی چشمام زل می زد،بعضی وقت ها از نگاهش خجالت می کشیدم سرم رو پایین می کردم یا اینکه بهش می گفتم(چی که اینقد نگاهم می کنی )در جواب سوالم می خندید و می گفت(تلافی روزهای که تو به من نگاه می کردی و من سرم را پایین می گرفتم)بعد هر دوهمزمان می زدیم زیر خنده ،یادش بخیر عاشق راه رفتن روی برگ های زرد بود. می گفت(وقتی قدم هام رو می زارم صداشون رو حس می کنم باهام حرف می زنند)بهش می خندیدم می گفتم (مگه برگ های خشک وبی جون حرف می زنند!)با تعجب بهم خیره می شد و می گفت(معلومه خیلی بی احساسی!)بعد اینکه رفت روی برگ های خشک قدم زدم ساعت ;روزها;ماه ها تا اینکه صدای برگ ها رو شنیدم حق با اون بود برگ ها با آدم حرف می زنند.
آروم برگ زرد رنگ را کنار گوشش گذاشت وچشمایش را بست نفسی کشید وصدای آرام گفت:از بهار می گه از روزهای خوب شگفتن از روزهای که لباس نو به تن داشت وبوی تازگی می داد دل می برد وبوی عطر گل یاس می داد ومغرور بود ،اما الان چی افسوس که قدر اون ایام رو ندونست والان با یک تکونی که باد بهش داد افتاد و از ترس اینکه مبادا زیر پای دلشکسته ها خورد شه با حرکت باد خودش رو روی میز انداخت تا خاطرات تلخ وشیرین رو یادآوری کنه.
بغض گلویش را گرفته بود چشمایش را باز کرد وبرگ زرد عاشق را روی میز گذاشت،من که محو تماشایش شده بودم با صدای میومیو به خودم آمدم ولبخندی زدم:شما خیلی خوب حرف های برگ رو شنیدید معلومه عاشق هستین.
دستش را رو برگ گذاشت وگفت:منم یه روزی مثل این برگ مغرور بودم وعاشق ،اما الان درست مثل این برگم بی جان.
برگ را با دل دستش له کرد وبا نگاهی ناراحت گفت:من له شدم درست مثل این برگ.
بغض گلویش را گرفته بود واشک توی چشمایش حلقه زده بود.نمی دونم چرا به خاطر ناراحتیش من ناراحت شدم .لبخندی زدم به چشمای مهربونش وگفتم:آدم عاشق باید قوی باشه مثل کوه استوار باشه ،درسته اون رفته ولی دنیا که نرفته ،شما باید قوی تر از حرف هاتون باشید.
نگاهی به چشمایم کرد وگفت:من خیلی قویم خیلی ،هرکس تا حالا جای من می بود دیوونه شده بود.من مثل بقیه نیستم که وقتی گریه می کنم سرم رو روی شونه ی کسی بزارم من وقتی گریه می کنم سرم رو به دیوار تکیه می دم تا تنهای رو احساس نکنم.
romangram.com | @romangram_com