#قهوه_تلخ_پارت_6
_من مقصر بیدارشدن بابایی نیستم ،سلین خانم باعث بیدارشدن بابا شد .
سلین که هنوز پشت خط بود و داشت به حرف هامون گوش می داد با صدای آروم گفت:به مامان بگو من بعد مدرسه میام کمکش،به شهین هم گفتم ،اونم میاد .
_خب ،مامان خانمی دیگه نگران چی هستین؟سلین زنگ زد گفت اون وشیرین میاین کمکتون.منم دیگه برم، سعی می کنم زود بیام.
بابا درحالیکه محو تماشای من بود،لبخندی مهربون به طرفم زد وگفت:برو،پرنسس من ولی قول بده که مواظبت باشی.
_مرد،تو این دختر رو خیلی لوسش کردی،هرکی نفهمه فکر می کنه فقط همین دختر رو داری ،ماشالا دوتا دیگه هستن،ولی تو فقط انگار شیرین دخترته ،لوسش کردی با حرف هات.
بابا،به شوخی گفت :اون دوتا دخترهای تو هستن ،دختر من فقط شیرین هست.
همیشه بخاطر من توی خونه دعوا بود،درست مثل الان که مامان وبابا دارن جروبحث میکنن.چند قدمی از دم اتاق بابا دور شدم ودستی به طرفش تکون دادم ،از اتاق بیرون شدم.هوا بیرون سرد است وباد سردی می وزد.با شال گردنم بینیم رو می پوشونم.دستهامو توی جیب کتم می کنم و راهی می شوم به سمت پارک ونشستن روی اون صندلی چوبی قهوه ی،نگاه کردن به اطرافم.با اینکه هوا رو به سردی است وباد می وزد اما طبق همیشه پارک شلوغ ،بچه ها در حال بازی کردن هستن.شال گردنم رو کمی پایین می کشم از جلوی بینیم وهوای پاکیزه رو استشمام میکنم،به به چه هوای دلچسپی ،کیف میده الان آدم با عشقش قدم بزنه،خنده ی ناخودآگاه از لبم پرید،آخه کدوم عشق؟من که عشقم بابا است .اونم که حوصله بیرون وسروصدا رو نداره ،فقط توی خونه می شینه ،روزنامه می خونه.بازم خوبه عشق من مثل عشق های امروزی بی وفا نیست که امروز باشه وفردا ترکم کنه،عاشقتم عشقم.نگاهی به پشت سرم کردم چشمم به اون پسره ،دیروزیه افتاد،اونم معلومه مثل من بیکاره.نگاهم رو بهش دوختم ،سرش پایین بود وبا گوشیش ور می رفت.
هیچ دور وبرش رو نگاه نمی کنه ،سرم رو پایین کردم وسنگ کوچکی که پایین انداخته بود رو برداشتم به طرفش پرتاب کردم.خیلی رود صورتم رو برگردوندم ومشغول نوشتن شدم ،بعد از یک دقیقه سرم رو بلند کردم نگاهی به طرفش کردم،هنوز روی اون صندلی نشسته بود،سرش پایین بود.یک غم خاصی توی صورتش حس میکنم انگار از یک چیزی ناراحته ،الهی نکنه عاشق من شدی ؟خنده ی زدم باصدای بلند ،اونقدر بلند که متوجه ی صدای خنده م شد وسریع سرش رو بلند کرد ،لحظه ی بهم نگاه کرد اما زود سرش رو پایین کرد.خیلی دلم می خواهد بدونم چه مرگشه ؟دردش چیه ؟خب بیا با من حرف بزن؟
اینبار تکه سنگی برداشتم وبه طرفش پرتاب کردم خیلی زود سرم رو پایین کردم .در حالیکه سرم پایین بود متوجه حضور یک نفر شدم .یک جفت کفش مردانه وشیک ،معلومه یک مرد جوان ،جلویم ایستاده سرم رو بلند کردم برق از چشام پرید ،با دست هام چشمامو مالیدم وبا صدای متعجب گفتم :شما اینجا چیکار می کنید آقا!؟
باصدای به ظاهر خشمگین گفت:دختر،مگه تو بچه ی ؟چرا سنگ میندازی به طرفم ؟اگه میخورد توی چشمم چه خاکی روی سرت می ریختی ؟فک نکنی من که سرم پایینه متوجه اطرافم نمیشم،آخه مگه من همسن توهم.
من که خشکم زده بود ودهنم باز مونده بود بهش نگاه میکردم بدون اینکه چیزی بگم .
معلومه کم داری ،مثل دیوونه ها نگاه می کنی آدم ازت می ترسه.منو باش فکر کردم طرف مقابلم آدم بزرگه نمی دونستم بچه ی،وگرنه کدوم آدم بزرگ وعاقل، توی این هوای سرد می آد بیرون اونم توی پارک.
دیگه تحمل شنیدن حرف هاش رو نداشتم از جام بلند شدم وگفتم:هیچم کم ندارم اونیکه کم داره تویی نه من ،حرف زدن تو بفهم ببین داری با یک خانم محترم حرف می زنی،درسته من سنگ زدم ولی نخواستم بزنم توی چشت،فقط خواستم از توی خیال بیای بیرون دیدم توی هپروتی،منو باش دلسوز کی هستم،عشقت قالت گذاشته تلافی شو سر من می خوای در بیاری؟بعدشم اگه هوا سرده وتوکه عاقلی چرا اومدی بیرون ؟!تو چه مرگته آهان!
من که برا اومدنم دلیل دارم،چون اینجا خلوته می آم داستان ;رمان ،می نویسم توی فضای آزاد .اما تو چی مثل دیوونه ها میای روی اون صندلی می شینی وساعت ها فکر می کنی.
معلوم بود از حرفام ناراحت شده ،باصدای بلند گفت :همینجوری که تو دلیل داری برا اومدنت منم دلیل دارم.
romangram.com | @romangram_com